کمال‌گرام

متمایل به کمال

۱۹۷ مطلب با موضوع «سبک شعر :: غزل» ثبت شده است

کجاست جای تو در جمله‌ی زمان که هنوز

کجاست جای تو در جمله‌ی زمان که هنوز
که پیش از این.. که هم‌اکنون.. که بعد از آن.. که هنوز..

و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
که تا ابد.. که همیشه.. که جاودان.. که هنوز..

سؤال می‌کنم از تو، هنوز منتظری تو؟
غنچه می‌کنی این‌بار هم دهان، که هنوز..

چقدر دل‌خورم از این جهانِ بی‌موعود
از این زمین که پیاپی.. و آسمان که هنوز..

جهان سه نقطه‌ی پوچی‌ست خالی از نامت
پر از همیشه همین‌طور.. از همان‌که هنوز..

همه پناه گرفتند در پسِ هرگز
و پشتِ هیچ نشستند از این گمان که هنوز..

ولی تو «حتماً»ی و اتفاق می‌افتی
ولی تو «باید»ی، ای حسِ ناگهان! که هنوز..

در آستان جهان ایستاده چون خورشید
کسی که می‌دهد از ابرها نشان که هنوز..

شکسته ساعت و تقویم پاره‌پاره شد
به جست‌وجوی کسی آن سوی زمان که هنوز..
«محمدسعید میرزایی»

امام زمان (عج)

انتظار

محمدسعید میرزایی

کجاست جای تو در جمله‌ی زمان که هنوز

۲۶ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

ما عشق می‌ورزیم، پس جاودان هستیم

ما عشق می‌ورزیم، پس جاودان هستیم
در زیرِ بارِ‌تن بر بامِ جان هستیم

دوریم و می‌دانیم راهِ رسیدن نیست
اما به سوی هم رودِ روان هستیم

بر نَطعِ تاریکی، زندانیِ خاکیم
فکرِ شبی روشن، در آسمان هستیم

نه نه قفس داریم، حتی نفس
اما آزاد اگر باشیم بی‌آشیان هستیم

هرشب در آیینه،‌ می‌بینی از نزدیک
پیغامِ دردم را، آیا همان هستیم؟

من نیز می‌بینم در دودِ این سیگار
پیغامِ تلخت را، تا کی جوان هستیم؟

نزدیک‌تر از ما پیدا نخواهد شد
همسایه هم‌چون چشم، از خود نهان هستیم

از خود نمی‌پرسیم تا چند یا تا کی
همسایه می‌مانیم،‌ تا هم‌عنان هستیم؟

بدرود تا دیدار در باغِ بی‌جنبش
آن‌جا که بی‌پاییز در مهرگان هستیم

آن‌جا که نامی نیست، صبحی و شامی نیست
خود میهمانِ خود، خود میزبان هستیم

عشقیم و فرسودن در ما ندارد راه
ما داستانی نو، از باستان هستیم
«یوسف‌علی میرشکاک»
 

ما عشق می‌ورزیم پس جاودان هستیم

یوسف‌علی میرشکاک

۲۵ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

گفتی از اتفاقی که تازه‌ست، از کُهَن‌داستانِ جهان؛ عشق

گفتی از اتفاقی که تازه‌ست، از کُهَن‌داستانِ جهان، عشق
اتفاقی که همواره بوده‌است، باستانی‌ترین داستان عشق

جز همین داستان هرچه خواندم، رنگ نیرنگ و بیهودگی داشت
رنگ‌ها را گرفت و به من داد، رنجِ بیرنگیِ جاودان، عشق

من زمین تھی‌دست بودم، از گران‌باری و تیرگی مست
روشنم کرد و پروازم آموخت، برد آن‌سوتر از آسمان، عشق

پهن‌دشتِ شگرف بهشت است وسعت تنگنایی که دارد
لامکان است جایی که دارد، درنگنجد به شرح و بیان عشق

در همه نیستی سوی عشق است، سربه‌سر هستی‌ام نیستی باد
بی‌کران‌هستی از نیستی زاد، پس چه ترسم من از بی‌کران‌عشق

عاشقی گر بدانی چه چیزی‌ست، هر دو گیتی به چشمت پشیزی‌ست
هر دَمت چون خدا رستخیزی‌ست، می‌شناسی خدا را؟ همان عشق

عاشقی کیمیای وجود است، جسم و جان عشق را در سجود است
عشق بنیانِ بود و نبود است، کفر و دین، آشکار و نهان، عشق

عشق کرده‌ست این نغمه را ساز، دیده پایان ره را در آغاز
درکشیده‌ست و درمی‌کشد باز، از مِی خویش رَطلِ گران عشق

سِر هستی تویی گر نباشی، پا توان بود اگر سر نباشی
فقر باشی توان‌گر نباشی، تا کُند فارغت زین و آن، عشق

تا مرا بر زمین مُرده دیدی، از فراسوی هستی رسیدی
روح در قالبِ من دمیدی، آه ای مادرِ مهربان، عشق
«یوسف‌علی میرشکاک»
 

گفتی از اتفاقی که تازه‌ست از کُهَن‌داستانِ جهان؛ عشق

یوسف‌علی میرشکاک

۲۵ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

کوه باش و به پای زندگی‌ات محکم و عاشق و جسور بایست

کوه باش و به پای زندگی‌ات محکم و عاشق و جسور بایست
تو دماوندِ غرقِ در برفی، تو عروسی، میان تور بایست

خانه از ردِّ پات آکنده‌ست،‌ عِطر تو جابه‌جا پراکنده‌ست
واژه‌ها چیده‌ی سلیقه‌ی توست، لابه‌لای همین سجور بایست

کودکت را یَل نبرد بِکِش، او زمین می‌خورد تو درد بِکِش
فقط از سینه آهِ سرد بِکش، مادری کن ببین و دور بایست

یک جهان روشنی ذخیره‌ی توست، ماه در چشم‌های چیره‌ی توست
ازخودت‌ردشدن خمیره‌ی توست، خسته هرچند، روبه‌نور بایست

در مرور امید و افسوسَت، رفتند جوجه‌های ققنوسَت
دلت آتش گرفته بدرقه کن، ولی آرام و پُرغرور بایست

مَخمَلِ صورتت حریر شده، چینِ موهات برف‌گیر شده
بی‌قراری ناگذیر شده، تو ولی همچنان صبور بایست
«آناهیتا آقابیگی»

آناهیتا آقابیگی

زن

مادر

کوه باش و به پای زندگی‌ات محکم و عاشق و جسور بایست

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

زندگی در نگاهِ من یعنی شادیِ زنگِ ورزش و قرآن

زندگی در نگاهِ من یعنی شادیِ زنگِ ورزش و قرآن
دوستانی به قدمت یک عمر، کامیار و حمید و سیدرحمان

زندگی در نگاهِ من یعنی غمِ یک واژه مثلِ تک‌فرزند
حسرتِ هم‌جنون و هم‌خونی که صدایم کند برادرجان

پدرم اهل جبهه‌ست و نبرد، میهنش را خریده‌است این مرد
در شگفتم که سمت پیروزی، از چه مستأجر است تا الان

مادرم شمع نیمه‌سوخته‌ست، شبِ ما را به صبح دوخته‌ست
حلقه‌حلقه طلا فروخته‌ست، تا رسیده‌ست دستمان به دهان

دل‌برم دختری خجالتی است،‌ که گُلِ گونه‌هاش قیمتی است
که جهانش هنوز صورتی است، در سپید و سیاهِ این دوران

زندگی شیشه‌ی بلورینی‌ست که نشسته‌ست روی طاق‌چه‌ام
شیشه‌ی نازکی که تا امروز، نرسیده است قدِّ مرگ به آن
«علی‌رضا نورعلی‌پور»

زندگی در نگاهِ من یعنی شادیِ زنگِ ورزش و قرآن

علی‌رضا نورعلی‌پور

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

بالابلند و سبزه و ابروکمان بود

بالابلند و سبزه و ابروکمان بود
از ما نبود انگار از بهتران بود

خان خواستگارش بود اما او دلش
با سهراب -مردی مثل دریا بی‌کران- بود

مردی غیور از ایل قشقایی که چون رود
دار و ندار او فدای این و آن بود

مردی مبارز نه،‌ مسافر بود و یک عمر
تختش زمین بود و لحافش آسمان بود

از بخت بد اما به خانش داده بودند
آن هم چرا؟ تنها به این خاطر که خان بود

تقدیر او هم‌رنگِ خون شد، واژگون شد
امروز هم جشنِ حنابندان‌شان بود

سهراب عاشق بود و او را جشنِ امروز
جشنِ حنابندان نگو،‌ عاشق‌کشان بود

بانگِ دُهُل می‌آمد و طاقت نیاورد
برنوبه‌دوش آمد، سوار مادیان بود

سهراب یک‌سو، لشکر خان سوی دیگر
پای نبردی نابرابر در میان بود

بانگ دهل خوابید تنها ساعتی بعد
از سیله و پیشانیِ خان خون روان بود

آن دورها هم مادیانِ بی‌سواری
می‌رفت و این پایانِ بازِ داستان بود
«محمدحسین نجفی»

بالابلند و سبزه و ابروکمان بود

محمدحسین نجفی

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

خَم نخواهد کرد حتی بر بلندِ دار، سر

خَم نخواهد کرد حتی بر بلندِ دار، سر
آن‌که بالا می‌برد با نیّتِ دیدار، سر

هر زمان یک‌جور باید عشق را ابراز کرد
چون تو که هر بار دل می‌دادی و این‌بار سر

عشق، آری عشق وقتی سر بگیرد می‌رود
بر سرِ دروازه‌ها سر، بر سر بازار سر

ای شکوه راستی نگذار بر دیوار دست
تا جهان نگذارد از دستِ تو بر دیوار سر

کاشف‌الاسرار می‌خواهد گره‌گیسوی عشق
خوش به هم پیچیده است این رشته‌ی بسیارسر

لیلةالقدر است این افتاده در گودال، ماه
مطلع‌الفجر است این برکرده از نِی‌زار سر

حاصلِ مرگِ گلِ سرخ است عطرِ ماندگار
پس چه غم وقتی که از گل می‌بُرد عطار سر

شمعِ بی‌سر زنده می‌ماند که ما باور کنیم
روی دوشِ مرد گاهی می‌شود سربار سر

مست می‌گردد که بر دورِ سَرَت گردد فَلک
غافل از این‌که نمی‌گنجد در این دستار سر

جای دارد صبح بگذارند نامِ شام را
چون که بی‌گرمی شود خورشیدِ شامِ تار سر

چون طلب کرده‌ست از اهلِ وفا دل‌دار دل
در طَبَق با عشق اهدا می‌کند سردار سر

دل به یک دستِ تو دادم، سر به دست دیگرت
زیرِ سر بگذار دل، یا زیر پا بگذار سر

مست‌ها این‌گونه از مِی‌خانه بیرون می‌زنند
از عطش لب‌ریزْ لب، از بادگی سرشارْ سر

زندگی یعنی عبادت، زندگی یعنی نماز
مرگ یعنی والسلام از سجده‌ات بردار سر

آسمان! از ماه بالاتر نبر خورشید را
نیزه را پایین بیاور نیست یار از یار سر
«محمد زارعی»

امام حسین (ع)

ای دل بگو که بر سر پیمان کیستی؟

خَم نخواهد کرد حتی بر بلندِ دار سر

محمد زارعی

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

ای کاش در این سردیِ ناعادلانه

ای کاش در این سردیِ ناعادلانه
می‌ماند از گرمای کرسی‌ها نشانه

با ظاهری سبز و دلی خون می‌خرم باز
امشب برای جشنِ یلدا، هندوانه

سردند مَردم، آتشی در عمق جانم
هی می‌کِشد از بی‌زبانی‌ها زبانه

پشتِ چراغِ قرمزِ اخموی این شهر
گُل می‌فروشد خنده‌هایی کودکانه

یخ بسته روی گونه‌اش یاقوت و من هم
دُر می‌چکد از چشم‌هایم دانه‌دانه

در دست‌های کوچکش هی می‌کشد آه
چینی به ابرو دارد و لرزی به چانه

وجدان خود را ما که نشنیدیم از بس
بیرون زده از قلبِ ماشین‌ها ترانه

بغض رسایَش نمی‌بینند و گشته‌ست
گرمِ گزارش‌های یلدایی، رسانه

آری به جای کوله‌ی تحصیل دارد
بار تمام زندگی را روی شانه

در حد خود مرد است و بی‌حد درد دارد
از بس که سرما زد به جسمش تازیانه

هم دل‌پریشان بود و گیسوپریشان
می‌خواست از ما شانه و می‌خواست شانه

«اَلْخَیْرُ لا یَفْنیٰ» علی‌واران کجایند
کو رسمِ گل‌ریزان میانِ زورخانه

یک عمر جای آن‌که دستی را بگیریم
هی مچ گرفتیم از خلایق مؤمنانه

«یا حِرْزَ مَنْ لَا حِرْزَ لَهُ» پروردگارا
آه ای پناهِ قُمریِ بی‌آشیانه

بی‌شک قنوتم را زمانی می‌خری که
باشد برای یاکریمِ خسته لانه

ای کاش مُهرِ مِهر بر پیشانی‌ام بود
ای کاش بذرِ بذرها می‌زد جوانه

ای عاقلان تا بوده این بوده که بوده‌ست
عاقل‌ترین‌ها جای‌شان دیوانه‌خانه

شاعر شدم از درد بنویسم،‌ غمی نیست
شعرم اگر امشب نشد یک عاشقانه
«محسن کاویانی»

ای کاش در این سردیِ ناعادلانه

محسن کاویانی

کودکان کار

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

کجا سُکری که اینجا هست، در خُم می‌شود پیدا؟

کجا سُکری که اینجا هست، در خُم می‌شود پیدا؟
بگو مستیِ ما از دور چندم می‌شود پیدا

چه تجریدی است در طور ضریح تو که با هر طُوف
تجلی می‌کند سَینا، تکلّم می‌شود پیدا

همین که بابِ شرقی حرم وا می‌شود ناگاه
از اشراقِ نگاه تو تبسم می‌شود پیدا

بیابم کاش خود را در صف گَم‌گشته‌های تو
که هر کس در حریمت می‌شود گم، می‌شود پیدا

ز حاصل‌خیزیِ بذر ِکراماتِ تو بود و هست
اگر در این زمینِ خشک گندم می‌شود پیدا

کسی پرسید از قبری که پنهان شد، خبر آمد
که آن رازِ پر از اعجاز در قُم می‌شود پیدا
«رضا یزدانی»

حضرت معصومه (س)

رضا یزدانی

کجا سُکری که اینجا هست در خُم می‌شود پیدا؟

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
پدرم داد زد: «هواپیما بمب روی قرارگاه انداخت»

پدر از روی صندلی افتاد، پاشد و گفت:«یا علی» افتاد
سقف با بمبِ اولی افتاد، او به دیوارها نگاه انداخت

تانک از روی صندلی رد شد، شیشه‌ی عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد، سَمتِ من چفیه و کلاه انداخت

خاک‌ریز از اتاقِ خواب گذشت، من و او سینه‌خیز می‌رفتیم
او به جز عکسِ خانوادگی‌اش، هرچه برداشت بینِ راه انداخت

به خودم تا که آمدم دیدم، پدرم روی دستهایم بود
یک نفر دوربین‌به‌دست آمد، آخرین عکس را سیاه انداخت

موشک آرام روی تخت افتاد، مادر از بینِ رخت‌های پدر
یونیفرم پلنگی او را زیرِ رگ‌بارِ نورِ ماه انداخت
«محمدحسین ملکیان»

جان‌بازان

محمدحسین ملکیان

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌