کمال‌گرام

متمایل به کمال

۱۹۷ مطلب با موضوع «سبک شعر :: غزل» ثبت شده است

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سَر و بَر را

گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را

یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را

یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر
تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را

لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت
کز مرگ فتد لرزه به تن ضَیَغمِ نَر را

گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند
هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را

لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد
مِی نوشم و با وی بکنم چاره شر را

جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی
هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را

ای کاش شود خشک بنِ تاک و خداوند
زین مایه شر حفظ کند نوع بشر را
«ایرج میرزا»

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی

ایرج‌میرزا

۳۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست! این پیراهن است، افسار نیست!

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان می‌روی
گفت: جرم راه‌رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: می‌باید تو را تا خانه‌ی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست؟

گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خواب‌گاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیده‌ست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست

گفت: مِیْ بسیار خوردی، زان چنین بی‌خود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حَد زَنَد هُشیارمردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
«پروین اعتصامی»

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مستی

پروین اعتصامی

۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب
در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم
«سعدی»

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

سعدی

۲۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۷:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

چه شد که چشمِ مرا بغضِ تازه گریان کرد؟

چه شد که چشمِ مرا بغضِ تازه گریان کرد؟
کدام برکه دوباره دعای باران کرد؟

از آسمان گِله دارم که آفتابِ مرا
میان این همه ابرِ سیاه پنهان کرد

بهارِ غائبِ تقویمِ روزگار، ببین
چه با طراوت ما سردیِ زمستان کرد..

در انتظار تو آن‌قدر اشک ریخته‌ام
که هرچه رود که خشکیده بود، طغیان کرد

از این جهنم، ما را نجات خواهد داد
کسی که آتشِ نمرود را گلستان کرد
«سجاد سامانی»

سجاد سامانی

چه شد که چشمِ مرا بغضِ تازه گریان کرد؟

۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۴:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

این شبِ تاریک، این چشمِ سیاهش را نگاه!

این شبِ تاریک، این چشمِ سیاهش را نگاه!
در شب دل‌بردن از مردم، نگاهش را نگاه!

گیسوانش جنگجویانِ شب و مژگان او
نیزه‌دارانند، غوغای سپاهش را نگاه!

نیمه‌شب دل می‌ربود از من که چشمش بسته شد
پلکِ خسته، این رفیق نیمه‌راهش را نگاه!

آسمان دریای خون شد، ابر زیر گریه زد
حالِ دورافتادگان از روی ماهش را نگاه!

با رقیبان گفت: آه، از دوریَش ناراحتم
چشمکِ رندانه‌ی او بعدِ آه‌ش را نگاه!
«سجاد سامانی»
 

این شبِ تاریک این چشمِ سیاهش را نگاه!

سجاد سامانی

۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۴:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

عشق دنیای مرا سوزاند اما پیش‌کش

عشق دنیای مرا سوزاند اما پیش‌کش
داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیش‌کش

ای که می‌گویی طبیب قلب‌های عاشقی  
کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیش‌کش

دشمنانت در پِی صُلح‌اند اما چشمِ تو
دوستان را هم فدا کرده‌ست، آن‌ها پیش‌کش

بس که زیبایی، اگر یوسف تو را می‌دید نیز
چنگ بر پیراهنت می‌زد، زلیخا پیش‌کش

ماهیِ تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیش‌کش
«سجاد سامانی»

سجاد سامانی

عشق دنیای مرا سوزاند اما پیش‌کش

۱۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

کدام مشکل؟ اگر راهِ حل تویی ای عشق

کدام مشکل؟ اگر راهِ حل تویی ای عشق
اگر عمل تو و عکس‌العمل تویی ای عشق

به قامتِ تو نخواهد رسید دستِ اَجَل
پَس از ابد تو و پیش از اَزل تویی ای عشق

در این جهان که دکانِ بدل‌فروشان است
مرا جواهریِ بی‌بدل تویی ای عشق

هرآن‌چه غیرِ تو شعری‌ست رفته از خاطر
به‌یادمانده چو ضرب‌المثل تویی ای عشق

سی‌ودو کودکِ ناپخته را اگر مامی
بَرَد به سوی بلوغِ غزل،‌ تویی ای عشق

کتابِ چیستی‌ام را اگر ورق بزنی
تویی خلاصه، تویی ماحصل، تویی ای عشق
«علی‌رضا نورعلی‌پور»

عشق

علی‌رضا نورعلی‌پور

کدام مشکل؟ اگر راهِ حل تویی ای عشق

۱۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۳۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیش‌تر

مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیش‌تر
با همه گرمیم، با دل‌های تنها بیش‌تر

درد را با جان پذیراییم و با غم‌ها خوشیم
قالیِ کرمان که باشی، می‌خوری پا بیش‌تر

بَم که بودم فقر بود و عشق، اما روزگار
زخمِ غربت بر دلم آورد این جا بیش‌تر

هر شبِ عمرم به یادت اشک می‌ریزم ولی
بعدِ حافظ‌خوانیِ شب‌های یلدا بیش‌تر

رفته‌ای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دل‌تنگِ توام امروز، فردا بیش‌تر

زندگی تلخ است، از وقتی که رفتی تلخ‌تر
بغضْ جان‌کاه است، هنگامِ تماشا بیش‌تر

هیچ‌کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیش‌تر

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون شد انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیش‌تر
«حامد عسکری»

حامد عسکری

زلیخا

عاشقانه

مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیش‌تر

۰۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

در سرم هر روز می‌گردم پِیِ مویی سیاه

در سرم هر روز می‌گردم پِیِ مویی سیاه
سوزنی گم کرده‌ام انگار در انبارِ کاه

فکر می‌کردم عزیزم می‌کند، اما نکرد
در جوانی هرچقدر از چاله افتادم به چاه

دل‌سپردن اشتباهم بود می‌دانم، ولی
دل‌بریدن اشتباهی بود پشتِ اشتباه

تو به دل‌دارت رسیدی، من شدم سرگرمِ تو
عقل بودی، سربه‌راه و عشق بودم، دل‌به‌خواه

آن‌چه می‌آید به چشمم، هرچه باشد خواب نیست
عشقْ علت، اشکْ مدرک، چشمْ شاهد، دلْ گواه

نیست از آهِ دلِ بی‌چاره دامن‌گیرتر
چاره‌ی من چیست؟ حتی در بساطم نیست آه

دردِ پیری را فراموشی مداوا می‌کند
هرچه بود از خاطرم رفته‌ست، غیر از آن نگاه
«محمدحسین ملکیان»

در سرم هر روز می‌گردم پِیِ مویی سیاه

محمدحسین ملکیان

پیری

۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۴:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

زمانه خواست تو را ماضی بعید کند

زمانه خواست تو را ماضی بعید کند
ضمیرِ غائبِ مفرد کند، شهید کند

شناسنامه‌ی دردِ تو را کُند تمدید
تو را اسیرِ زمین، مدتی مدید کند

به دستمالِ نسیم آمده است، این پاییز
که زخم های اناریت را سپید کند

میان بقچه‌ی عطرش نشد که دخترِ باد
سپیده‌دم، گلِ زخمِ تو را خرید کند

زده است خیمه بر این باغ، ابری از اندوه
که ردّ پای تو را نیز، ناپدید کند

زمانه بافت لباسِ عزا به قامتِ تو
که خود تهیه‌ی اسبابِ روز عید کند

زمانه خواست که در خانِقاهِ تاول‌ها
تو را مُراد کند، درد را مُرید کند

کنون زمانه‌ی شاعر چه از تو بنویسد؟
خدا نصیبِ غزل، مصرعی جدید کند

حدیث توست اگر قصه سازد از «منصور»
مقام توست اگر وصفِ «بایزید» کند

خدا نخواست فقط از تو جان بگیرد، خواست
که ذره ذره تمامِ تو را شهید کند
«محمدسعید میرزایی»

جان‌بازان

زمانه خواست تو را ماضی بعید کند

محمدسعید میرزایی

۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۴:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌