کمال‌گرام

متمایل به کمال

دوباره می‌رسد از راه نغمه‌خوان، اتوبوس

دوباره می‌رسد از راه نغمه‌خوان، اتوبوس
پر است از هیجانِ مسافران،‌ اتوبوس

تمام پنجره‌هایش ستاره دارد و ماه
شبانه آمده انگار از آسمان، اتوبوس

برای دیدنِ رؤیای جاده‌ها دارد
دو تا چراغ،‌ دو تا چشمِ مهربان، اتوبوس

تمامِ مردم این شهر نیست می‌گویند
همیشه داشته لبخند بر دهان، اتوبوس

غروب پلک به هم می‌گذارد و آرام
به خواب می‌رود از دیدنِ جهان، اتوبوس

و از تصورِ یک خواب اشک می‌ریزد
و سرفه می‌کند و می‌خورد تکان،‌ اتوبوس

که پیر می‌شوم و جرثقیل می‌خورَدَم
و لاشه‌ای لبِ جاده‌ای است بعد از آن،‌ اتوبوس

سپیده چشم که وا می‌کند هوا سرد است
و می‌شود پِیِ پروانه‌ها روان، اتوبوس

چراغ‌های خطر را ندید یک لحظه
و پرت شد تهِ یک درّه ناگهان، اتوبوس

و زیر یک پلِ متروک با تنی خزه‌پوش
شده است لانه برای پرندگان، اتوبوس
«محمدسعید میرزایی»

***

دوباره می‌رسد از راه بی‌امان، اتوبوس
پر است تا درِ آن از مسافران،‌ اتوبوس

کنارِ پنجره‌ی آخرش نشسته زنی
که خنده می‌کند و می‌خورد تکان، اتوبوس

به یُمن خنده‌ی این زن، بدون منظوری
همیشه داشته لبخند بر دهان، اتوبوس

درست مثل دو چشمِ سیاهِ زن دارد
دو تا چراغ، دو تا چشمِ مهربان،‌ اتوبوس

تمامِ مردمِ این شهر نیز می‌گویند
که داد از این زن زیبا و داد از آن اتوبوس

دلم گرفته به یاد زنی که شرحش رفت
خدا کند که بیاید، خدا همان اتوبوس
«بداهه از ناصر فیض»

اتوبوس

دوباره می‌رسد از راه نغمه‌خوان اتوبوس

محمدسعید میرزایی

ناصر فیض

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

قدیمی و شکننده، علاقه‌مند به هم

قدیمی و شکننده، علاقه‌مند به هم
دو تا پیاله‌ی گل‌سُرخ، می‌خورند به هم

دلِ شکسته گلِ سرخِ کاسه‌ی چینی‌ست
که سخت می‌شود آن را شکسته‌بند به هم

دو هم‌سکوت،‌ دو هم‌چشم از دو شیشه‌ی تار
دو قابِ عکسِ قدیمی که زل زدند به هم

عجیب نیست بیوفتد گذار مِهر به ماه
مباد آن‌که گذارِ دو خودپسند به هم

دو لب، دو لولیِ آشفته را بگیر اسیر
بدون فکر دو دیوانه را ببند به هم

من و تو را چه به حرف و حدیث مردمِ شهر
چه گفتند ز ما غیرِ‌ نیش‌خند به هم؟

تو روزِ اولِ تیری و من شبِ یلدا
چقدر آمده‌اند این دو قدبلند به هم
«آرزو سبزوار قه‌فرخی»

آرزو سبزوار قَه‌فرخی

عاشقانه

قدیمی و شکننده علاقه‌مند به هم

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

سر از لب‌ریزیِ نامت چنان مسرور می‌رقصد

سر از لب‌ریزیِ نامت چنان مسرور می‌رقصد
که جشنِ گندم است انگار و دارد مور می‌رقصد

چه کرده جذبه‌ی چشمِ تو با آغوشِ این غربت
که زائر قصدِ این‌جا می‌کند، از دور می‌رقصد

حریم آستانت بوی آهوی خُتن دارد
اگر عطّار، در بازار نیشابور می‌رقصد

دو تا چشمِ پریشان بر ضریحت بستم و حالا
دو تا ماهی قرمز در پسِ این تور می‌رقصد

چنان در دستگاه شوقت افتاد اختیار از کف
که در بزم همایونت کبوتر شور می‌رقصد

به شوق لمس دستان شما از شدت مستی
سه دانه دل میان سینه‌ی انگور می‌رقصد

شفا از سمت آن صبح مسیحایی اگر باشد
فلج دف می‌زند، کر می‌نوازد، کور می‌رقصد
«جواد اسلامی»

امام رضا (ع)

جواد اسلامی

سر از لب‌ریزیِ نامت چنان مسرور می‌رقصد

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

دقیقاً ساعتی پیش از غروبِ روزِ آخر بود

دقیقاً ساعتی پیش از غروبِ روزِ آخر بود
هوا ابری و تو بارانی و چشمانِ من تر بود

به جای دستِ من در دست‌های تو تفنگی سرد
به جای دستِ تو در دستِ من سرمای آذر بود

به هم دستانِ خود را از خجالت می‌فشردم سخت
برای گفتنِ حرفی که از صبرم فراتر بود

اگر می‌گفتم آن را ضامنِ بغضم رها می‌شد
و از طوفانِ ترکش‌های آن قلبِ تو پرپر بود

نگفتم سر به زیر انداختم آن روزها، آخر
جدایی‌ها در اوجِ عاشقی رزقی مقدّر بود

صلاحت بود چشمانت به چشمی دل نبندد
آه نگاهم چکمه‌هایت را به جای چشمت از بر بود

خطر کردم، سرم را اندکی بالاتر آوردم
ترازِ تشنگی در چشمانِ ما برابر بود

نگاهم کردی و در لحظه‌ای بستی به رگبارم
دلم یک زخمیِ تنها و چشمانت دو لشکر بود

دلم لرزید لبخندی به لب‌هایم نشست و بعد
وداعت، خنده‌ام را بر لبانم کشت، خنجر بود

دلم می‌خواست می‌گفتم بمان تا آخرِ هفته
قرارِ جشن‌مان جمعه شبِ میلادِ حیدر بود

به من گفتی که بادمجان بم آفت ندارد که
ولی حرفِ نگاهِ خیس تو به چیز دیگر بود

اذان گفتند، گفتی راهی والفجر خواهی شد
اذان بود و از آن‌رو رمزمان الله اکبر بود

تو رفتی و اذان غم‌گین‌تر از هرروز اشهد گفت
حکایت همچنان باقی ولی پایانِ دفتر بود

پس از تو هر اذان شش بار با من از تو می‌گوید
تو حتی انتخابِ رمزهایت نیز محشر بود
«انسیه‌سادات هاشمی»

انسیه‌سادات هاشمی

دقیقاً ساعتی پیش از غروبِ روزِ آخر بود

۲۳ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

آیینه‌ای انگار با من گفت‌وگو می‌کرد

آیینه‌ای انگار با من گفت‌وگو می‌کرد
وقتی مرا با چشم‌هایش روبه‌رو می‌کرد

گاهی نگاهِ ابری‌اش یک آسمان غم داشت
اما نمی‌بارید، حفظِ آب‌رو می‌کرد

می‌گفت گرد و خاک غم می‌آورد با خود
قلب مرا هم مثل خانه، رُفت‌ورو می‌کرد

هر عید پیراهن برایم می‌خرید اما
زخمِ لباس کهنه‌ی خود را رفو می‌کرد

عطر نماز صبح او تا آسمان می‌رفت
گل‌های سرخ چادرش را ماه بو می‌کرد

با حرف‌هایش سنگ حتی منقلب می‌شد
او چشمه بود و با لطفافت گفت‌وگو می‌کرد

هر وقت املایم غلط‌های زیادی داشت
با اشک‌هایش دفترم را شست‌وشو می‌کرد

مادر اگر یک روز بر می‌آمد از دستش
چین و چروکِ چهره‌ام را هم اتو می‌کرد

رویای او این بود مردِ عاشقی باشم
ای کاش چیز دیگری را آرزو می‌کرد
«شهاب مهری»

آیینه‌ای انگار با من گفت‌وگو می‌کرد

شهاب مهری

مادر

۲۳ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

خواب دیدی شبی که جلادان، فرشِ دارالخلافه‌ات کردند

خواب دیدی شبی که جلادان، فرشِ دارالخلافه‌ات کردند
گردنت را زدند با نی‌رنگ، به شهیدان اضافه‌ات کردند

می‌خروشیدی: این‌که می‌بینید، شیمیائی است، مومیائی نیست
نه ابوالهول‌ها نفهمیدند، متهم به خرافه‌ات کردنت

چارده سال می‌شود، یا نه، چارده قرن سخت می‌گذرد
بی‌قراری مکن خبر دارم، سرفه‌ها هم کلافه‌ات کردند

زخم‌ها، ماسک‌های اکسیژن، چه می‌آید به صورتت، مؤمن!
تو بدانی اگر که تاول‌ها چقَدَر خوش‌قیافه‌ات کردند

شهرها برجِ مست می‌سازند، برج‌ها بت‌پرست می‌سازند
شرقِ ما حیف غرب وحشی شد، محو در دودِ کافه‌ات کردند

فکرِ بال تو را نمی‌کردند، روح ترخیص می‌شد از بدنت
و تو بالای تخت می‌دیدی، کفنت را ملافه‌ات کردند

جا ندارند در هبوطِ خزه، سروها -جمله‌های معترضه-
زود رفتی به حاشیه ای متن! زود حرفِ اضافه‌ات کردند
«عباس احمدی»

جان‌بازان

خواب دیدی شبی که جلادان فرشِ دارالخلافه‌ات کردند

شهدا

عباس احمدی

۲۳ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

سویَش گرفتم دست‌های ناتوانم را

سویَش گرفتم دست‌های ناتوانم را
از آینه بیرون کشیدم هم‌زبانم را

تا یار من او باشد و من یار او باشم
من قصد جانش کردم و او قصد جانم را

ساقی فقط حال بدم را خوب می‌فهمد
وقتی سروته می‌گذارم استکانم را

نه از شرابِ زندگی دیگر نمی‌نوشم
هاه، ای منِ در آینه بو کن دهانم را

عمری‌ست برایم از وفا گفتند تا بردند
سگ‌های دورم تکه‌تکه استخوانم را

گفتم خدایا دشمنانم را بگیر از من
این‌گونه شد دیگر ندیدم دوستانم را
«محسن کاویانی»

سویَش گرفتم دست‌های ناتوانم را

محسن کاویانی

مستی

۲۳ فروردين ۰۳ ، ۱۵:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

بی‌تاب‌تر از جانِ پریشان در تب

بی‌تاب‌تر از جانِ پریشان در تب
بی‌خواب‌تر از گردشِ هذیان بر لب

بی‌رؤیت روی او بلاتکلیفم
مثلِ گلِ آفتاب‌گردان در شب
«محمدمهدی سیّار»

بی‌تاب‌تر از جانِ پریشان در تب

محمدمهدی سیّار

۲۳ فروردين ۰۳ ، ۱۵:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

سینه‌ام پُر می‌شود باز از هوای مادرم

سینه‌ام پُر می‌شود باز از هوای مادرم
تا سرم را می‌گذارم روی پای مادرم

با همین موی سپیدی که نشسته بر سرم
کودکی هستم به دنبال صدای مادرم

مانده روی صورتِ چین‌وچورک‌افتاده‌ام
مثلِ ردِ نور جای بوسه‌های مادرم

هر زمانی که گره انداخت در کارم جهان
باز شد بی‌وقفه با دستِ دعای مادرم

دور دنیا گشتم و جایی ندیدم بهتر از
گرمی آغوش پاک و بی‌ریای مادرم

کم ندارم هیچ چیزی با حضور او ولی
کم شود ای کاش از قرص و دوای مادرم

کاش می‌شد می‌تکاندم با دو دست کوچکم
برف را از روی گیسوی رهای مادرم

خوش به حال من که دستانِ خدا آمیخته
سرمه‌ی چشمِ مرا با خاک پای مادرم

کاش راضی باشد از من این رفیق بی‌کلک
من رضای مادرم هستم، رضای مادرم
«رضا نیکوکار»

رضا نیکوکار

سینه‌ام پُر می‌شود باز از هوای مادرم

مادر

۲۳ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

مترس ای دشتِ بی‌باران، گلستان می‌شوی یک روز

مترس ای دشتِ بی‌باران، گلستان می‌شوی یک روز
بخند ای ابر سرگردان که باران می‌شوی یک روزی

تو هم ای خوشه‌ی گندم که می‌لرزی در این سرما
تنور مِهر روشن می‌شود، نان می‌شوی یک روز

ببین ایثار چاهی را که از خود می‌رود تا آب
تو هم ای چشمه! دستِ شسته از جان می‌شوی یک روز

جهان هر چند تاریک است، ایمان با تو می‌گوید
چرا می‌ترسی از شب؟ نورباران می‌شوی یک روز

درونِ خویش ماندی، گم شدی، دیوانگی این است
که بیرون از خودت ای دیو، انسان می‌شوی یک روز

اگر مِهر خدا را مُهر کردی بر دلت، آن‌گاه
رها از مکر اهریمن، سلیمان می‌شوی یک روز
«سعید یوسف‌نیا»

سعید یوسف‌نیا

مترس ای دشتِ بی‌باران گلستان می‌شوی یک روز

۲۳ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌