کمال‌گرام

متمایل به کمال

۲۷۱ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

ای زندگی بُگذر ولی معنای بودن باش

ای زندگی بُگذر ولی معنای بودن باش
پیراهنِ تقدیرِ من! اندازه‌ی من باش

ای عمر! مغرورانه می‌تازی به فرداها
حالِ خرابم را ببین، قدری فروتن باش

شب‌گریه‌هایم را به لبخندِ سحر بسپار
در اوج تاریکی بیا آیات روشن باش

با خود سخن‌ها گفته‌ام از راز خوش‌بختی
ای من! برای بی‌کسی‌هایم تو مأمن باش

عمری‌ست خنجرخورده‌ی مهر رفیقانی
از دوستی دیگر مگو، این‌بار دشمن باش

سنگِ محک شو بر عیارِ مرد و نامردی
با زخم‌هایت زندگی کن، باز هم زن باش
«نصیبا مرادی»

ای زندگی بُگذر ولی معنای بودن باش

باز آهنگ جنون می‌زنی ‌ای تار امشب

نصیبا مرادی

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

سرزده آمد به مهمانی، همانی که زمانی..

سرزده آمد به مهمانی، همانی که زمانی..
دست‌پاچه می‌شوم از این ورود ناگهانی

خسته‌ی راه است و تنها آمده چُرتی بخوابد
من غبارآلود، در پیراهنِ خانه‌تکانی

مادرم راه اتاقم را نشانش می‌دهد، من
مضطرب از هرچه دارد در اتاق من نشانی

می‌نشینم گوشه‌ای از آش‌پزخانه هراسان
امشب از دل‌شوره‌ها تا صبح دارم داستانی

وای آن نقاشی چسبیده بر در را نبینی
آه! آن تک‌بیت‌های روی میزم را نخوانی

آن پرِ لای کتاب حافظ، آن فال مکرر
آن نشان لای قرآن، خطِ دورِ «لن ترانی»

صفحه‌ی آهنگِ محبوبش، که می‌گفتم ندارم
وای.. وای از «یاد ایامی که در گلشن فغانی..»

نه، تو را جانِ همان که دوستش داری کمد را
وا نکن، آن نامه‌ها و شعرهای امتحانی

نامه‌های خط‌خطی با تمبرهای عاشقانه
شعرهایی با ردیفِ شک‌برانگیزِ «فلانی»

غرق در فکرم، اذان صبح می‌گویند، ای وای!
جانمازم! آن دعایی که.. نمی‌خواهم بدانی!
«انسیه‌سادات هاشمی»
 

انسیه‌سادات هاشمی

خواستگار

سرزده آمد به مهمانی همانی که زمانی..

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

روضه‌خوان و اشباه‌الرّجال

بشیر بن خزیم اسدی روایت کرد:
«در کوفه زینب کبری همراه قافله‌ی اسرا بود
به خطبه برخاست...»: 

...سپس روز از نفس افتاد و راوی گفت آوایِ اذان پیچید...
صدا، آری، صدای زخمیِ زن در گلویِ آسمان پیچید

صدا، امّا صدایی چون صدای غربت مولا [که راوی گفت:
طنین خطبه‌اش انگار در صفّین و گوشِ نهروان پیچید]

نفس‌ها حبس شد در سینه، خَم شد شانه‌هایِ زیر بارِ شرم
صدا تا در سکوتِ سربی و سنگینِ زنگِ اُشتران پیچید

و امّا بعد.. [با انگشت، سویی را نشان می‌داد و... راوی گفت
که: از آن‌سو چه بوی سیبِ سرخی در مشام کاروان پیچید!]

الا! سرهایِ در پَستویِ دکّان‌هایِ بی‌عاری به خود سرگرم!
که باری با شما سودایِ زر طوماری از سود و زیان پیچید

شمایان! با شمایم! «سایه‌مردانِ» شراب و شعر و شمشیر! آی!
که نقلِ ننگ‌تان هفتاد منزل در دهان این و آن پیچید

بپرس آیا کجا بودید وقتی «رود رودِ» آب... [راوی گفت
«شنیدم؟! یا که دیدم؟!»] مثل دود آهِ من تا بی‌کران پیچید؟

کجا بودید وقتی شِیهه‌ی خونین آن اسب غیور از دور
میان دشنه‌ی دشنام و تیرِ طعنه و زخمِ زبان پیچید؟

خبر؛ آن دست‌های روی خاک افتاده‌ی چون پیچک سروی‌ست
که دور از آب، دور ساقه‌ی تنهای دست باغ‌بان پیچید

خبر؛ آری، خبر ماییم در زنجیر و راه، این راهِ ناهم‌وار
که با هر پیچ و خم وادی به وادی پابه‌پایِ ساربان پیچید

[«نمی‌جنبید آب از آب» راوی گفت..] و شب شطّ علیلی بود
شبی که داغ، با هر واژه دردی تازه شد، در استخوان پیچید

«نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری...» [همچنان از کی؟]
که روی منبر نی، صوت قرآن در سکوتِ روضه‌خوان پیچید

چه بود این؟ این صدای گریه‌ی من بود؟ در من گریه می‌کرد ابر؟
که بود این؟ آی! راوی! او که نامش روضه شد در داستان پیچید؟
«علی‌رضا رجب‌علی‌زاده»

روضه‌خوان و اشباه‌الرّجال

علی‌رضا رجب‌علی‌زاده

۱۲ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

ما گرم هم‌زبانی با یتیمی دیرجوش

ماه گرم هم‌زبانی با یتیمی دیرجوش
سرو، آن سروی که دارد بارِ خرما روی دوش

گوهر، آن گوهر که از شوقِ ظهورِ روی او
رودها از روز اول گشته‌اند آیینه‌پوش

نام او را می‌برم، نامی که بعد از بردنش
می‌شود شیرین دهانِ میثمِ خرمافروش

بندبندِ من گدای مدحتِ آن شاه شد
کاسه پیش آورده چشم و مُشت وا کرده‌ست گوش

من دلم سنگ است، اما کعبه یادم داده است
گاه لب وا می‌کند از شوق، سنگِ سخت‌کوش

ای خوشا تیغی که در پیکار بردارد خراش
یک دم اما در دفاع از او نیوفتد از خروش

ای خوشا هَمامِ عاشق دید مولا را و گفت
نرخِ جامِ باده جان کرده پیرِ می‌فروش

ای برادر! آن‌که با مهر علی داده‌ست دست
شمع بیت‌المال را باری نمی‌خواهد خموش

نام او را خوانده اما در مقامش مانده‌ام
چشم نابینای من درکی ندارد از نُقوش

جای گل رویید چاه و رفت بالا نخلِ آه
خونِ خاک از غربت او بارها آمد به جوش

کاسه‌ی صبر یتیمان شب سر آمد پشت در
رفت او و در خیالم بارها رفتم ز هوش

قرن‌ها بعد از علی دنیا بهارانی ندید
عاقبت از راه می‌آید سواری سبزپوش
«مسعود یوسف‌پور»
 

امیرالمؤمنین (ع)

ما گرم هم‌زبانی با یتیمی دیرجوش

مسعود یوسف‌پور

۱۲ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

نور آمد و پر کرد دل تیره‌ی شب را

نور آمد و پُر کرد دلِ تیره‌ی شب را
تا مژده دهد، آمدنِ شاه عرب را

تقویم ورق خورد و خدا خواست که با تو
خوش‌عطر کند، سیزدهِ ماه رجب را

پیشِ قدمِ روشنِ تو عقل به پا خواست
باشد که به جای آورد این‌گونه ادب را

دیوار ترک خورد، نه، انگار که کعبه
شاعر شد و وا کرد به توصیفِ تو لب را

تو آمدی از عرش که شب‌ها بنشانی
بر خوانِ یتیمان جهان، نان و رطب را

با آمدنت خاک پر از شور و شعف شد
تو دُر شدی و خانه‌ی توحید صدف شد

تنهایی ژرفی‌ست، حیاتی که تو داری
اندوه شگرفی‌ست، مماتی که تو داری

با خطبه‌ی تو راهِ حقیقت شده روشن
نورند سراسر کلماتی که تو داری

پیداست که از پا نتوان تیرکشیدن
جز در دلِ حالات صلاتی که تو داری

میزان تویی ای عدل که در دفترِ تاریخ
جز حق ننوشته‌ست دواتی که تو داری

ماییم و تمنایی از آن سفره‌ی لطفت
آن نانِ جوین، نان بیاتی که تو داری

هرگز نهراسیم ز طوفانِ حوادث
در عرشه‌ی کَشتیِ نجاتی که تو داری

تو غایتی از چشمه‌ی جوشان حیاتی
آیینه‌ی سیمای قتیل‌العبراتی
«قاسم بای»

امیرالمؤمنین (ع)

قاسم بای

نور آمد و پر کرد دل تیره‌ی شب را

۱۲ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

وطن بسوزد و من در خروش و جوش نباشم؟!

وطن بسوزد و من در خروش و جوش نباشم؟!
خدا کند که بمیرم، وطن‌فروش نباشم!
 
خدا کند که بیافتد سرم به دامن میهن
ولی به وقت خطر، بار روی دوش نباشم
 
مگر نه ریشه‌ی ما می‌رسد به شوکت دریا؟
چرا بمانم و چون موج در خروش نباشم؟!
 
چو مرگ می‌برد آخر به هر طریق تنم را
چرا چرا چو شهیدانِ لاله‌پوش نباشم؟
 
منیم جانیم سنه قوربان ده آی گوزل ایران!
به غیر از این چه بگویم اگر خموش نباشم؟!

«لیلا حسین‌نیا»

ایران

لیلا حسین‌نیا

وطن

وطن بسوزد و من در خروش و جوش نباشم؟!

وطن‌فروش

۱۲ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

به لبخندی نشاط از قلب غم پل می‌زند بیرون

به لبخندی، نشاط از قلبِ غم پل می‌زند بیرون
که از مرادب گاهی شاخه‌ای گل می‌زند بیرون

هزاری هم که با جلد حیا خود را بپوشانی
شرابی هست در قرآن که قل‌قل می‌زند بیرون

جلو باید کشید انگار شب را ساعتی در روز
همین که از پرِ شالِ تو کاکل می‌زند بیرون

همیشه دکمه‌ی بالایی پیراهنت باز است
همیشه عشق از مرز تحمل می‌زند بیرون

صدای نازنینت می‌وزد از بین لب‌هایت
کجا از لای گل این‌قَدْر بلبل می‌زند بیرون؟

به تو وابسته‌بودن این‌چنین دیوانه‌ام کرده
که آدم با تعلق از تعقل می‌زد بیرون

به توصیف تو می‌بندم دهانم را، تماشا کن
چطور از دفتر بسته تغزل می‌زند بیرون

نلرزان شانه‌ات را، باده را بیرون نریز از جام
تو آن شهری که گَنجَش با تزلزل می‌زند بیرون

تو آن شهر پر از گَنجی که هر شب سوی تو از من
چه‌ها چنگیز با قصد چپاول می‌زند بیرون

تویی مجموعه‌ی آمال و امیالی که با غیرش
مدام از جسم و روح من تمایل می‌زند بیرون

نمی‌دانی چه از خود بی‌خودم، وقتی خودت هستی
چقدر از سادگی‌هایت تجمل می‌زند بیرون

تو را از من جدا کردند، زخم کهنه‌ام! اما
هنوز از خاک تهران، خونِ کابل می‌زند بیرون

برای دیدنت در چشم، بینش نیست، از این رو
دلم می‌آید از این پنجره زل می‌زند بیرون

برایت آن‌قدر شعر نخوانده در دهان دارم
که بعد از مرگ از گورم گلایل می‌زند بیرون

همیشه خواستم دیوانه توصیفت کنم ای عشق
ولی از شعر من این واژه‌ی خل می‌زند بیرون

«محمد زارعی»

به لبخندی نشاط از قلب غم پل می‌زند بیرون

تعلق

محمد زارعی

۱۲ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

از دور شکل هم‌دم رویاییِ همیم

از دور شکل هم‌دم رویاییِ همیم
یک مشت آدمیم که تنهاییِ همیم

آرایش ریا و تعارف گرفته‌ایم
شکلِ اتاق‌های پذیراییِ همیم

ما عاشقانه نامه نوشتیم و در پی
ایرادهای جزئی املاییِ همیم

بی‌اعتنا به زخم عمیقی که می‌کشد
جراح رنج‌های سرِپاییِ همیم

خون است در پیاله‌ی دل‌هایمان ولی
سرمست‌های منکر گیراییِ همیم

با ذره‌بین عشق به هم خیره می‌شویم
خورشیدهای شهر مقوایی همیم

ما آدمیم، محرمِ اصرارِ عالمیم
یا خوشه‌چینِ خرمنِ رسواییِ همیم؟

«آناهیتا آقابیگی»

آناهیتا آقابیگی

از دور شکل هم‌دم رویاییِ همیم

۱۲ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

قدم میان این همه عاشق بلند شد

قدّم میان این همه عاشق بلند شد
از بس که روی پنجه شدم تا ببینی‌ام
«علی‌رضا نورعلی‌پور»

علی‌رضا نورعلی‌پور

قدم میان این همه عاشق بلند شد

۱۰ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

رفت و غزلم چشم‌به‌راهش، نگران شد

رفت و غزلم چشم‌به‌راهش، نگران شد
دل‌شوره‌ی ما بود، دل آرام جهان شد

در اوّل آسایش‌مان سقف فرو ریخت
هنگام ثمردادن‌مان بود، خزان شد

زخمی به گِلِ کهنه‌ی ما کاشت خداوند
این‌جا که رسیدیم همان زخم دهان شد

آن‌گاه همان زخم، همان کوره‌ی کوچک
شد قلّه‌ی یک آه، مسیر فوران شد

با ما که نمک‌گیرِ غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه‌ها کرد و چنان شد

ما حسرت دل‌تنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

جان را به تمنّای لبش بردم و نگْرفت
گفتم بِسِتان بوسه بده، گفت گران شد

یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم، رمضان شد

یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گُلِ سر
رفت و همه‌ی دلخوشی‌ام یک چمدان شد

با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت
مصداق همان وای به حالِ دگران شد
«حامد عسکری»

حامد عسکری

رفت و غزلم چشم‌به‌راهش نگران شد

زلیخا

سعید یوسف‌نیا

۰۸ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌