هستی جز شش جهت پریشانی نیست
جمعیت در بساط حیرانی نیست
از لوح جبین رستگاران خواندیم
دین کار دل است کار پیشانی نیست
«هادی سعیدی کیاسری»
هستی جز شش جهت پریشانی نیست
جمعیت در بساط حیرانی نیست
از لوح جبین رستگاران خواندیم
دین کار دل است کار پیشانی نیست
«هادی سعیدی کیاسری»
زمانه خواست تو را ماضیِ بعید کند
ضمیرِ غائبِ مفرد کند، شهید کند
شناسنامهی دردِ تو را کند تمدید
تو را اسیر زمین، مدتی مدید کند
به دستمالِ نسیم آمده است، این پاییز
که زخمهای اناریَت را سپید کند
میان بقچهی عطرش نشد که دخترِ باد
سپیدهدم، گلِ زخمِ تو را خرید کند
زده است خیمه بر این باغ، ابری از اندوه
که ردّ پای تو را نیز، ناپدید کند
زمانه بافت لباسِ عزا به قامتِ تو
که خود تهیهی اسبابِ روز عید کند
زمانه خواست که در خانقاهِ تاولها
تو را مراد کند، درد را مُرید کند
کنون زمانهی شاعر چه از تو بنویسد؟
خدا نصیبِ غزل، مصرعی جدید کند
حدیث توست اگر قصه سازد از «منصور»
مقام توست اگر وصف «بایزید» کند
خدا نخواست سرت را فقط بگیرد، خواست
که ذره ذره تمامِ تو را شهید کند
«محمدسعید میرزایی»
ماندهست جبرائیل ابوذر را نگه دارد
یا مالک و سلمان و قنبر را نگه دارد
وقتی پیمبر با ولیِّ خود به بالا رفت
باید دو دستی باد، منبر را نگه دارد
باید کسی مثل پیمبر در زمین هم نه
در آسمان دستان حیدر را نگه دارد
دست نبی دست ولی را میبرد یعنی
نام علی نام پیمبر را نگه دارد
عید غدیر خُم پس از حج معنیاش این است
باید که حاجی دور آخر را نگه دارد
یعنی بگردد دور تو حاجی پس از حجش
تا حَدِّ عیدُاللهِ اکبر را نگه دارد
نامت جنونخیز است حق دارد مؤذن هم
وقت اذان با دست خود سر را نگه دارد
خوشبخت هرکس داشت بیعت با علی اما
خوشبختتر آن کس که حیدر را نگه دارد
مثل همیشه در نبود حضرت زهرا (س)
باید که مولا سهمِ کوثر را نگه دارد
ای کاش آن بادی که بالا داشت منبر را
لطفی کند این مرتبه در را نگه دارد
این شعر دارد میرود در مقتل آنجا که
مانده چگونه شمر خنجر را نگه دارد
«مهدی رحیمی»
از همان روزی که زلفِ یار را کج ساختند
ذوالفقار، این تیغِ معنادار را کج ساختند
تا نریزد نامِ مولا مثلِ قند از گوشهاش
پس برایِ طوطیان منقار را کج ساختند
من که ایوانِ نجف را دیدهام حس میکنم
پیشِ آن ایوان در و دیوار را کج ساختند
تا که در هر پیچ و خم نامِ علی را سر دهند
دیده باشی در نجف بازار را کج ساختند
«مهدی رحیمی»
به نسخه نیست نیازی، طبیب را ببرید
برای مرگِ علی دست بر دعا ببرید
نیاز نیست مداوا کنید زخمِ مرا
بر آن مریضِ خرابهنشین دوا ببرید
اگر بناست تسلی دهید بر دلِ من
برای قاتلِ سنگینِ دلم غذا ببرید
دلم برای یتیمان کوفه تنگ شده
کمک کنید مرا در خرابهها ببرید
جنازهی منِ مظلوم را چو مادرتان
شبانه، مخفی و آرام و بیصدا ببرید
سلامِ گرمِ مرا در خرابهها، دل شب
بر آن یتیم که خوابیده بیغذا ببرید
سلامِ من به شما ای فرشتگانِ خدا
نَبُرد فاطمه(س) با خود مرا، شما ببرید
به مُلکِ خویش ز بیگانگان غریبترم
مرا به دیدنِ یارانِ آشنا ببرید
تمام عمر چو «میثم» علیعلی گوئید
رُخِ نیاز به درگاهِ مرتضی ببرید
«غلامرضا سازگار»
غصهی من و تو کم نیست، غصهی من و تو آری
من غمِ هنوز دارم، تو غم گذشته داری
تو رفیق دیر و دوری، گرچه ساده و صبوری
مثل رود میخروشی، مثل کوه استواری
رنگ غُربتِ برنجی، زادهی سکوت و رنجی
داغ کربلای پنجی، زخم خیس نسل چاری
ای شکیب بیشکیبی، تو هنوز هم غریبی
سبزیِ شکوه سیبی، سرخیِ غمِ اناری
نان اگر چه در سبد نیست، حال و روز من که بد نیست
گاهی شعر مینویسم، با کمی اضافهکاری
راستی هوا چطور است؟ حال بچهها چطور است؟
بچههای خط اول، بچههای رشت، ساری
بچههای حور و مجنون، بچههای کرخه، کارون
مهدی و حسین و هامون، قاب عکس یادگاری
بچههای خط دیروز، بچههای خط امروز
بچههای آشنا با تیر و ترکش اداری
جنگ جنگ دست بردار این شعار نیست
انگار هرکه زخم بیشتر خورد، مانده گوشه و کناری
«اسماعیل محمدپور»
وقتی زمین خوردی، خودم دیدم لبخندِ شرمت آسمانی بود
بر سینه و بازوی بیجانت، تاول نشانِ پهلوانی بود
کرکسمرامان سفره را چیدند، کفتارها دور تو چرخیدند
آن شیرمرد خطهی دیروز، حالا پلنگی استخوانی بود
تنها نه زخمت زخمِ بستر بود، زخمِ زبان از مرگ بدتر بود
زخم زبانهایی که میخوردی، پاداشِ عمری جانفشانی بود
از ما فقط دیدند با اکراه، سهمیهی کنکور و دانشگاه
ای کاش سهمم از همه دنیا، اینکه کمی پیشم بمانی بود
گفتی پزشکت گفته نزدیک است، بهبودی کامل ولی افسوس
افسوس بابا دیر فهمیدم، حتی دروغت مهربانی بود
جان دادی و یک عده خندیدند، مادر که شیون کرد نشنیدند
حتی عروجت را نفهمیدند، گفتند بیمارِ روانی بود
«محسن کاویانی»
به سمت زیستنی که به جبر محدود است
به سمت حق حیاتی که بود و نابود است
به سمت عُمر که هرطور بگذرد ضرر است
به سمت مرگ که هر وقت میرسد زود است
به هر طرف برود شعر راه او بسته است
که جاده در دل کوه است و شب مهآلود است
نه اینکه باد نیاید، غمی نمیگذرد
که آه سینهی آتشگرفتگان دود است
نه اینکه من فقط اینگونه زار میگریم
کجای حال تو ای ابر رو به بهبود است
چقدر کوه از اینکه نشسته خوشحال است
چقدر باد از اینکه دویده خوشنود است
مگر که عشق بیاید به کار این بازار
مگر که عشق که حتی زیان او سود است
«فاطمه هاوشکی»
شب که شد تاری بیاور، یک بغل آواز هم
شور تحریر بنان را، پنجهی شهناز هم
شب که سُکرِ تمنای تو بیرون میزند
از خُمِ سربسته و از شیشههای باز هم
شب که شد آوازی از دیوان شمس و دین خوش است
دست و پا یاری کند رقصی شلنگانداز هم
باید امشب از حصار تنگ تهران وارهیم
تشنهی قونیه باشیم، نشئهی شیراز هم
تا سحر مشغول باشیم با معمایی لطیف
ممکن است آیا که با من لطف دارد، ناز هم؟
روزهای آخر اسفند مستم کرده است
گرچه من عاقل نبودم از همان آغاز هم
خواستم یک لحظه از یاد تو بگریزم ولی
نام تو تکرار میشد در صدای ساز هم
صبح آمد باید از یاد تو برخیزم، ببخش
آفتاب آمد تو را از من بگیرد، باز هم
«آرش شفاعی»
ظهری، عصری، شبی، پگاهی، گاهی
ما را برسان به قبلهگاهی، گاهی
گاهی تو مرا نَمی به چَشمت بنشان
گاهی تو مرا فقط نگاهی، گاهی
چشم را مثل کولهای بستم
راه تاریک بود و چشمم تار
خواب دیدم بدون بار سفر
داشتم میشدم سوار قطار
رفتم از هوش و عشق زد به سرم
به خودم آمدم دلم لرزید
دور بودم اگرچه از وطنم
این جدایی به عشق میارزید
عشق ابریست از کرانهی تو
عشق یعنی رضای چشم شما
جان فدای محبتت باران
دل فدای سخاوتت دریا
پیرمردی شکسته آوازی
با تمام وجود میخواند
تکهابری همین طرف یکریز
دارد اذن ورود میخواند
اشک در چشم مثل مروارید
دل سراپا که هرچه بادا باد
دل به دریا زدم که راه افتاد
تا رسیدم به صحن گوهرشاد
عشق جامیست مملو از باران
سکر نابیست از غم و شادی
عشق بادیست در کنار حرم
عشق صحنیست مثل آزادی
صحنهایت اتاق آبی من
تو شدی جان شعر، من سهراب
باغ آیینه بود و هشت بهشت
موج میزد تمام من در خواب
بعد از آن خواب، صبح در چشمم
حسرتی مانده بود از دوری
خواب دیدم که آسمان آن شب
شده یک فرش صحن جمهوری
خوش به حالم که لااقل در خواب
بار دیگر مسافرت شدهام
کولهام را گشودم و دیدم
باز انگار زائرت شدهام
«محمد نوروزی فرسنگی»