کمال‌گرام

متمایل به کمال

۲۷۱ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

آمدی با عشق شکلی تازه از من ساختی

آمدی با عشق شکلی تازه از من ساختی
کار آسانی نبود از آه، آهن ساختی

معبدی خاموش بودم پیش از این زرتشت من
تو مرا آتش زدی، این‌گونه روشن ساختی

آن‌قدر شد چشم‌هایت داستان این و آن
تا مرا با مردم این شهر دشمن ساختی

دست‌هایت را گره کردی به دور گردنم
این زمستان هم برایم شال‌گردن ساختی

خسته بودم با شکوه شانه‌ی مردانه‌ات
سال‌ها کوهی برای تکیه‌کردن ساختی

قایقی در ساحلی متروک بودم، آمدی
آمدی کشتیِ نوح از روح این زن ساختی
«حمیده پارسافر»

آمدی با عشق شکلی تازه از من ساختی

ای زندگی بُگذر ولی معنای بودن باش

حمیده پارسافر

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

سوخته مادر، چگونه شیر بیاید؟

سوخته مادر، چگونه شیر بیاید؟
کاش که یک قطره آب گیر بیاید

نیست برای من آب‌دارتر از این
گفت به مادر علی، که تیر بیاید

داغِ پسر دستگاه شور و رباب و 
ناله که باید از این مسیر بیاید

خواست خدا هم‌دمِ رقیه شود او
یاور زینب شود، اسیر بیاید

محسن و زهرا، رباب و اصغر گویا
خواست مراعات او، نظیر بیاید

آبله، زنجیر و زخم، سوغات این است
قافله، وقتی که از کویر بیاید

فکر نکردند که او ربابِ جوان است
شاید از این درد و داغ، پیر بیاید

هم‌نفسِ آفتاب بوده و باید
در نظرش سایه‌ها، حقیر بیاید

شعر چه دارد در این زمینه بگوید؟
قافیه وقتی که ناگزیر بیاید
«سیدمحمدحسین ابوترابی»

حضرت رباب

سوخته مادر چگونه شیر بیاید؟

سیدمحمدحسین ابوترابی

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

آمدم پیرانه‌سر اما جوان برخاستم

آمدم پیرانه‌سر اما جوان برخاستم
این‌چنین با تو نشستم، آن‌چنان برخاستم

وه چه شب‌هایی که با زلفِ سیاهت مو به مو
از سرِ شب درد دل کردم ، اذان برخاستم 

زندگی بی‌عشق ما را تا کجاها برده بود
یک شب از این خوابِ غفلت ناگهان برخواستم

دیدم آن‌جایی که تو هستی، نمی‌گنجد دوئی
تا که من پیدا نباشد، از میان برخاستم

تا نگیرد ذره‌ای رنگ تعلق دامنم
مثل گردی از زمین و از زمان برخاستم

چون ندیدم آشیانی امن بر بام حیات
با همین حسرت نشستم، با همان برخاستم

آسیای چرخ وقتی نانِ بی‌منت نداشت
از سرِ این سفره بی یک لقمه نان برخاستم

کرد چشمش ایمنم از فتنه‌های روزگار
(با امین هرگه نشستم، در امان برخاستم)

این‌که در چشم غزل این‌قدر می‌آیم خروش
سرمه‌ام، از خاک پاک اصفهان برخاستم
«عباس شاه‌زیدی»

آمدم پیرانه‌سر اما جوان برخاستم

عباس شاه‌زیدی

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

کوچ

من شرابم، شادی‌ام، شیون نمی‌آید به من
رودی از روحم، سرابِ تن نمی‌آید به من

هر قبایی را که خیّاطِ تعلّق دوخته‌ست
تن زدم، امّا سر سوزن نمی‌آید به من

شهر خاکِ خانه‌ها را بر سر خود ریخته است
کوچ، همراهم بیا، مسکن نمی‌آید به من

در شب تاریک و بیم راه و خوفِ بی‌کسی
غیرِ او از وادی ایمن نمی‌آید به من

چشم را بر هم زدم انگار در طور من است
او ترانی گفت و دیدم لن نمی‌آید به من

گرچه اسرار الهی را در او دیدم ولی
گفتنِ این حرف‌ها اصلا نمی‌آید به من

پادشاهی مهربان است و پناهم می‌دهد
از جوار رحمتش رفتن نمی‌آید به من

اشکم و از گوشه‌ی چشمِ یتیم افتاده‌ام
در جهانِ بی‌علیِ ماندن نمی‌آید به من

پشت سر ردّ اُحُد بر گُرده بود و پیش رو
تیغ می‌بارد اگر، جوشن نمی‌آید به من

سینه جان! مستی کن و با خنجرِ کوفی بگو
شادمان باشد که پیراهن نمی‌آید به من

کربلایی زخم روی پیکرم رقصید و باز
از سماعِ تیر، دل‌کندن نمی‌آید به من

چون نسیم آزادم و هرجا که باشم، باز هم
اهتزاز پرچمِ دشمن نمی‌آید به من

با رفیقانِ شهیدم عهد در خون بسته‌ام!
بی‌کفن می‌مانم و مدفن نمی‌آید به من
«حسن خسروی‌وقار»

امیرالمؤمنین (ع)

حسن خسروی‌وقار

من شرابم شادی‌ام شیون نمی‌آید به من

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

شادی مولا گرفته‌ام منِ یاغی

شادی مولا گرفته‌ام منِ یاغی
جشن تولد برای حضرتِ ساقی

شمع به شوقش چو آفتابْ فروزان
هرشبِ مِی‌خوارگان از اوست چراغی

نیمه‌ی شعبان رسید و ساغرِ من هم
از گل رومی پر است و دُرّ عراقی

دشت به تبریک دامنش پرِ نرگست
شهر به تحسین پر از کُنار و اقاقی

مکه! بیا از رُخ‌ت نقاب بی‌انداز
سر شده دورانِ حاجیان نفاقی

هرچه هم از ابر شُبهه بعل بگوید
نه، نشود باز ماهِ کعبه و هاقی

ای که به معراج عصر نور می‌آیی
راز قدومت زمان شده است مراقی

مقصد جان‌برکفانِ پیرِ خمینی
قایتِ دل‌دادگانِ شیخِ نراقی

ای که به چشم فقیه امام همامی
با منِ سرمستِ خود رفیق ایاغی

از تو نوشتند عالمان کلامی
از تو سرودند شاعران بلاغی

بِکرترین کشفِ حافظان بی‌دل
آینه و آنِ شعر هند و عراقی

در قلمِ شاعرت به طرز بلیغی
طرح نو انداختی، چه سبک و سیاقی

ای که شبیه نیاز رود به جریان
بینِ من و انتظار توست تلاقی

چشمم و مشتاقِ غزلِ وصل
شعرم و دل‌خسته از نگاهِ فراقی

مدح تو آیاتی از مَوِدّتِ قربی
وصف تو تصویری از جهانِ رفاقی

در شبِ گم‌گشتگی دعای کویری
در سحرِ عاشقی اجابت باغی

نوحه‌کنان در پیِ زیارتِ زهراست
بلبل اگر از گلی گرفته سراغی

باغِ گل مادری دلم حرمِ اوست
در دل من ساختی چه صحن و رواقی

منتقمِ زخم‌های هر سرِ بر نی
با تو میوفتد به زیر هر سر طاغی

آیتِ نورِ خدا برآی ز مشرق
تا نشود مکه محو غربِ محاقی

گرز فریدون و ذوالفقارِ علی
در یَدِ بَیضات دیده‌ام منِ یاغی

جمعه‌ی موعود از تو گفتم و گفتند
باز حکایات ما و قول تو باقی
«حسن خسروی‌وقار»

امیرالمؤمنین (ع)

حسن خسروی‌وقار

شادی مولا گرفته‌ام منِ یاغی

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

مگیر فرصت بارانی نگاهم را

مگیر فرصت بارانی نگاهم را
مگر که پاک کنم نامه‌ی سیاهم را

جز اعتراف ببین آه در بساطم نیست
ولی تو می‌خری آیینه‌وار آهم را

گناه‌کارم و روزی که بازخواست کنی
به گردن کرمت می‌نهم گناهم را

برای آتش جرمم شفیع خواهم کرد
همین دو قطره مناجاتِ گاه‌گاهم را

قسم به عفو تو هرگز خطا نمی‌کردم
اگر که غیر تو می‌دید اشتباهم را

چنان رئوف و رحیمی که من طمع دارم
ثواب ثبت کنی کرده‌ی تباهم را

بگیر تنگ در آغوش مهربانی خود
مگیر از منِ بی‌کس پناه‌گاهم را
«علی سلیمیان»

علی سلیمیان

مگیر فرصت بارانی نگاهم را

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

اهل تقوا و اهل مسجد بود، اهل شب‌های نور در رمضان

اهل تقوا و اهل مسجد بود، اهل شب‌های نور در رمضان
چشم‌های نخفته‌اش بودند، شرحی از چشمه‌سارِ المیزان

دلش از جنس آب و آیینه، دستِ الطاف عشق همراهش
می‌درخشید در قنوتِ نماز، اشک او روی صورت ماهش

«دُرولی» در تمامِ زندگی‌اش، آرزو داشت با علی باشد
تا درخشان چو مالکِ اشتر، دُرّ انگشترِ ولی باشد

لشکر هفت و روزهایی سخت، عشق باریده بود بر عزمش
مثل طوفان وزید از هر سو، جبهه بود و نمایش رزمش

جبهه‌ی فاو و صحنه‌های نبرد، اتفاقی شگرف رخ می‌داد
خوب در یادِ آسمان مانده است، بیست روزی که رفت از خرداد

سوت خمپاره‌ای رسید از دور، در دل خاک تیره چاک افتاد
گرد و خاکی بلند شد اما «بهمن دُرولی» به خاک افتاد

سنگِ قبری عجیب از او ماند، راه سبزش هنوز پابرجاست
هر سحر روی گونه‌ی خورشید، ردی از خون سرخ او پیداست
«عبدالرحیم سعیدی‌راد»

اهل تقوا و اهل مسجد بود

اهل شب‌های نور در رمضان

شهدا

عبدالرحیم سعیدی‌راد

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

گفت زیبایان چرا یاران خوبی نیستند؟

گفت زیبایان چرا یاران خوبی نیستند؟
گفتمش زیرا وفاداران خوبی نیستند!

ای که تًرکِ عشق را از من طلب کردی! بدان
گوش‌های من بده‌کاران خوبی نیستند

خنده‌هایم گرچه حاشا کرده بغضم را ولی
چشم‌هایم آب‌ِروداران خوبی نیستند

وقت دیدار است! اما غصه‌ها دارم هنوز
عکس‌ها آن‌قدْر غم‌خوارانِ خوبی نیستند

گفتم آن نرگس چرا از من پرستاری نکرد؟
گفت بیماران پرستاران خوبی نیستند
«علی‌رضا نورعلی‌پور»
 

علی‌رضا نورعلی‌پور

گفت زیبایان چرا یاران خوبی نیستند؟

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

مغرور و شاد و پرهیجانم کنارِ تو

مغرور و شاد و پرهیجانم کنارِ تو
زیباتر از تمام زنانم کنار تو

هم بودنِ تو مایه‌ی آرامش من است
هم تُند می‌شود ضربانم کنار تو

چون کوهْ استواری و آرام و مطمئن
چون رودها زلال و روانم کنار تو

شیراز و بلخ و قونیه در چشم‌های توست
وسعتْ گرفته است جهانم کنار تو

گفتی سخن بگو، چه بگویم از اشتیاق
بند آمده دوباره زبانم کنار تو

بشکن سکوت را که اگر وا شود لبم
آتش‌فشانِ در فورانم کنار تو

بگذار تا که شانه کنم زلفک تو را
تو موسیِ منی و شبانم کنار تو

شب‌های قدر، قدرِ مرا بیش‌تر بدان
این من که عاشق رمضانم کنار تو

با من بمان که غربت سی سال رفته را
از تن درآورم، بتکانم کنار تو

بر شانه‌ی تو سر بِگُذارد جوانیَم
یک عمر از تو شعر بخوانم کنار تو

من این زنی که از همه عالم گذشته است
سوگند می‌خورم که بمانم برای تو
«میتراسادات دهقانی»
 

باز آهنگ جنون می‌زنی ‌ای تار امشب

مغرور و شاد و پرهیجانم کنارِ تو

میتراسادات دهقانی

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

به شب‌ها روزبودن را می‌آموزیم و خوش‌بینیم

به شب‌ها روزبودن را می‌آموزیم و خوش‌بینیم
مبادا تا طلوعِ صبحِ نو یک لحظه بنشینیم

سلام کوه بر این استواری‌ها که ما داریم
که دردِ قرن داریم و نمی‌گوییم غم‌گینیم

اگر گندم شدیم از ما به عنقا دانه پاشیدند
سلامِ قاف بر ما، ما که قوتِ مرغِ آمینیم

سلام مصحفِ جاوید بر دست و زبان ما
که ما نون و قلم هستیم، ما زیتون و وَالتّینیم

ردای حافظ و سعدی، خُمِ خیام و مولانا
غمِ نیما، دلِ سایه، تبسم‌های پروینیم

بروید هرچه از ما میوه‌ای جز جان نخواهد داد
که ما آمیزه‌ای از بذر جان‌های نخستینیم

اگر چیزی در این عالم بماند،‌ خونِ گرمِ ماست
امیرانِ به‌خون‌آغشته‌ی گرمابه‌ی فینیم
«سجاد حیدری قیری»

به شب‌ها روزبودن را می‌آموزیم و خوش‌بینیم

سجاد حیدری قیری

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌