گفتی مرگ است، گفتم آغازِ من است
گفتی عَجز است، گفتم اعجازِ من است
ای باد! مرا قاصدکِ مُرده مخوان
پرپرشدنم شروعِ پروازِ من است
«حمیدرضا مداح»
گفتی مرگ است، گفتم آغازِ من است
گفتی عَجز است، گفتم اعجازِ من است
ای باد! مرا قاصدکِ مُرده مخوان
پرپرشدنم شروعِ پروازِ من است
«حمیدرضا مداح»
تا زمانی که جهان را قفسی میدانم
هرکجا پر بزنم طوطیِ بازرگانم
گریهام باعثِ خرسندیِ دنیاست چو ابر
همه خندانلب از ایناند که من گریانم
حاضرم در عوضِ دستکشیدن ز بهشت
بوی پیراهنِ یوسف بدهد دستانم
دوستان هیچ نکردند و رسیدند به تو
من به دنبالِ تو میگردم و سرگردانم
زُهد ورزیدم و غافل که عوض خواهم کرد
تاری از موی تو را با همهی ایمانم
«سجاد سامانی»
هر که جز من بود از دیدارمان مأیوس بود
همتم را رود اگر میداشت اقیانوس بود
رد شدی از بینِ ما دیوانگان و مدتیست
بحثمان این است: آهو بود یا طاووس بود؟
خواب دیدم دستهایم خالی از گیسوی توست
خوب شد با عطر مویت پا شدم، کابوس بود
عطرِ گیسوی رهایی آمد و آزاد کرد
پادشاهی را که در زندان خود محبوس بود
هر زمان از عشـق پرسیدند، گفتم: آه، عشق…
خاطراتِ بیشماری پشت این افسوس بود
«سجاد سامانی»
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن
آری، به آهِ گاهبهگاهی بسنده کن
دردِ دلِ تو را چه کسی گوش میکند؟
ای در جهان غریب! به چاهی بسنده کن
دستت به گیسوانِ رهایش نمیرسد
از دوردستها به نگاهی بسنده کن
سرمستیِ صواب اگر کارساز نیست
گاهی به آهِ بعدِ گناهی بسنده کن
اهلِ نظر، نگاه به دنیا نمیکنند
تنها به یادِ چشمِ سیاهی بسنده کن
«سجاد سامانی»
به رَغْمِ سربههوابودنم زمینگیرم
به سر هوای تو را دارم، از زمین سیرم
دلم شبیهِ درخت، آنچنان پر از مهر است
که سایه از سرِ هیزمشکن نمیگیرم
کهام؟ مبارزِ سُستی که در میانهی جنگ
به دستِ دشمنم افتاده است شمشیرم
به چارهسازیِ من اعتنا مکن، من نیز
یکی از آن همه بازیچههای تقدیرم
بهار، بیتو رسیدهست و من چو مُشتی برف
اگرچه فصل شکوفایی است، میمیرم
«سجاد سامانی»
با منِ دردآشنا، ناآشنایی بیش از این؟
ای وفادارِ رقیبان، بیوفایی بیش از این؟
گرم احساسِ منی، سرگرمِ یادِ دیگران
من کجا از وصلْ خشنودم، جدایی بیش از این؟
موجی و بر تکهسنگی خُرد، سیلی میزنی
با بهخاکافتادگان، زورآزمایی بیش از این؟
زاهدِ دلسنگ را از گوشهی محرابِ خود
ساکن مِیخانه کردی، دلربایی بیش از این؟
پیش از این زنجیر، صدها غم به پایم بسته بود
حال، تنها بندهی عشم، رهایی بیش از این؟
«سجاد سامانی»
باشد، تو نیز بر جگرم خنجری بزن
با من دم از هوای کسِ دیگری بزن
پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشت
روزی به آشیانهی من هم سری بزن
ای دل! به جنگِ جمعِ رقیبان شتاب کن
سربازِ نیمهجان! به صفِ لشگری بزن
دردِ فراق آمد و عشق از دلم نرفت
ای روزگار! سیلیِ محکمتری بزن
شاید که جام بشکنم و توبهای کنم
ای مرگ! پیش از آنکه بیایی دری بزن
«سجاد سامانی»
بهارِ باتوبودنها چه شد؟ پاییزِ دلتنگیست
کجایی صبحِ من؟ شامِ ملالانگیزِ دلتنگیست
کجایی ماهیِ آرامِ در آغوشِ اقیانوس؟
به من برگرد! این دریایِ غم لبریزِ دلتنگیست
اگر چیزی به دست آوردهام از عشق، میبخشم
غزلهایی که خود سرمایهی ناچیزِ دلتنگیست
در آن دنیا برای دیدنت شاید مجالی شد
همانا مرگ، پایانِ سرورآمیزِ دلتنگیست
نسیمی شاخههایم را شکست و با خودم خواندم:
بهارِ باتوبودنها چه شد؟ پاییزِ دلتنگیست
«سجاد سامانی»
دلِ دیوانهام با دیدنِ بیگانه میلرزد
چه با بیگانه میگویی؟ دل دیوانه میلرزد
توانِ گریهی آرام در ابر بهاری نیست
اگر از هایهایِ گریههایم شانه میلرزد
برای دیدنم ای کاش! در قلبِ تو شوقی بود
که حتی شمع هم با دیدنِ پروانه میلرزد
فرو میریزد ایمانِ مرا موی پریشانی
که گاهی با نسیمِ کوچکی ویرانه میلرزد
تو را میبیند و در دستِ زاهد رشتهی تسبیح
تو را میبینم و در دست من پیمانه میلرزد
«سجاد سامانی»
به عقل سر بسپارم دعای خلق این است
روا مباد دعایی که عینِ نفرین است
رهایم از هوسِ دیدنِ بهشت که عشق
طمعِ بریدن از این سفرههای رنگین است
اگر چه دینِ مرا گیسوی رهای تو بُرد
کسی که بندهی موی تو نیست، بیدین است
تو هم تحملِ اشکِ مرا نخواهی داشت
مخواه گریه کنم، بغضِ ابر سنگین است
وداع کردی و گفتی که بازمیگردی
چقدر لحن تو وقتِ دروغ شیرین است
«سجاد سامانی»