کمال‌گرام

متمایل به کمال

۲۷۱ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

زمینِ تاریک و ماه از شانه‌ی شب می‌رود بالا

زمینِ تاریک و ماه از شانه‌ی شب می‌رود بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابانِ بی‌همتا

شب است و خُرده‌های خنده‌ی ماه از برای ابر
می‌افتد روی آب و می‌پَرد خواب از سرِ دریا

شب است و می‌تکاند آسمان از دامنش آرام
تمام نورهای مانده را بر سفره‌ی صحرا

شب است و آسمان پیراهنی از هاله‌ی مهتاب
به تن کرده‌ست چون صوفی که بر تن می‌کند شولا

می‌اندازد فلک بر صورت خورشید روانداز
و می‌خواباند او را روی پای خویش تا فردا

میانِ چادر شب ماه زیباتر شود آن‌سان که
بینِ لشکر دشمن جمالِ یوسفِ لیلا

تعال‌الله رویش را که والفجر است تفسیرش
تعال‌الله مویش را که «وَاللَّیْلِ إِذَا یَغْشَى»

شگفتا لحظه‌ی خندیدنش معجزتر از معجز
شگرفا لحظه‌ی جنگیدنش رؤیاتر از رؤیا

خوشا لیلا که در دامان جوانی این‌چنین پرورد
که دارد خوف از پروردگار خویش‌تن تنها

کسی چون او پر سُکرِ خدا گشته‌است پا تا سر
که نشناسد میانِ سجده‌های خویش سر از پا؟

به رغم تیغ‌ها و تیرها مانده‌ست در میدان
در آن وادی که منزل نیز می‌افتد به راه اینجا

نقاب از روی خود برداشت تا محشر کند محشر
گره بر ابروان انداخت تا غوغا کند، غوغا

صدا زد: کوفیان! اجدادِ من نورند و آیینه
ولی نشناختند او را بنی‌نشناس‌ها دردا

خداوندا مگر دریا به تیغی می‌شود زخمی؟
به تیغی می‌شود زخمی مگر دریا خداوندا؟

میانِ گردوخاکِ دشمنان گم شد که می‌دانست
در آن وادی هر آن‌کس می‌شود گم، می‌شود پیدا

تنش در دشت گشته منتشر بی‌شک همین تن شد
دلیلِ ساده‌ی محوی به ردِّ وحدتِ اشیا

پدر این رود، رودِ دائم‌الذکرِ بلادیده
پیِ تسبیحِ دانه‌دانه‌ای افتاده در صحرا

به دنبال جوانش خیره بر خاک است و می‌گوید
علی اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا

نمی‌گویم چه آمد آخر اما بر سر جسمش
همین و بس، پس از او خاکِ عالم بر سر دنیا

امیدم سوی الطافِ علیِ اکبر است ای کاش
بگیرد دست خالی مرا در محشر کبریٰ

«رضا یزدانی»

حضرت علی‌اکبر (ع)

رضا یزدانی

زمینِ تاریک و ماه از شانه‌ی شب می‌رود بالا

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

کوه باش و به پای زندگی‌ات محکم و عاشق و جسور بایست

کوه باش و به پای زندگی‌ات محکم و عاشق و جسور بایست
تو دماوندِ غرقِ در برفی، تو عروسی، میان تور بایست

خانه از ردِّ پات آکنده‌ست،‌ عِطر تو جابه‌جا پراکنده‌ست
واژه‌ها چیده‌ی سلیقه‌ی توست، لابه‌لای همین سجور بایست

کودکت را یَل نبرد بِکِش، او زمین می‌خورد تو درد بِکِش
فقط از سینه آهِ سرد بِکش، مادری کن ببین و دور بایست

یک جهان روشنی ذخیره‌ی توست، ماه در چشم‌های چیره‌ی توست
ازخودت‌ردشدن خمیره‌ی توست، خسته هرچند، روبه‌نور بایست

در مرور امید و افسوسَت، رفتند جوجه‌های ققنوسَت
دلت آتش گرفته بدرقه کن، ولی آرام و پُرغرور بایست

مَخمَلِ صورتت حریر شده، چینِ موهات برف‌گیر شده
بی‌قراری ناگذیر شده، تو ولی همچنان صبور بایست
«آناهیتا آقابیگی»

آناهیتا آقابیگی

زن

مادر

کوه باش و به پای زندگی‌ات محکم و عاشق و جسور بایست

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

زندگی در نگاهِ من یعنی شادیِ زنگِ ورزش و قرآن

زندگی در نگاهِ من یعنی شادیِ زنگِ ورزش و قرآن
دوستانی به قدمت یک عمر، کامیار و حمید و سیدرحمان

زندگی در نگاهِ من یعنی غمِ یک واژه مثلِ تک‌فرزند
حسرتِ هم‌جنون و هم‌خونی که صدایم کند برادرجان

پدرم اهل جبهه‌ست و نبرد، میهنش را خریده‌است این مرد
در شگفتم که سمت پیروزی، از چه مستأجر است تا الان

مادرم شمع نیمه‌سوخته‌ست، شبِ ما را به صبح دوخته‌ست
حلقه‌حلقه طلا فروخته‌ست، تا رسیده‌ست دستمان به دهان

دل‌برم دختری خجالتی است،‌ که گُلِ گونه‌هاش قیمتی است
که جهانش هنوز صورتی است، در سپید و سیاهِ این دوران

زندگی شیشه‌ی بلورینی‌ست که نشسته‌ست روی طاق‌چه‌ام
شیشه‌ی نازکی که تا امروز، نرسیده است قدِّ مرگ به آن
«علی‌رضا نورعلی‌پور»

زندگی در نگاهِ من یعنی شادیِ زنگِ ورزش و قرآن

علی‌رضا نورعلی‌پور

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

بالابلند و سبزه و ابروکمان بود

بالابلند و سبزه و ابروکمان بود
از ما نبود انگار از بهتران بود

خان خواستگارش بود اما او دلش
با سهراب -مردی مثل دریا بی‌کران- بود

مردی غیور از ایل قشقایی که چون رود
دار و ندار او فدای این و آن بود

مردی مبارز نه،‌ مسافر بود و یک عمر
تختش زمین بود و لحافش آسمان بود

از بخت بد اما به خانش داده بودند
آن هم چرا؟ تنها به این خاطر که خان بود

تقدیر او هم‌رنگِ خون شد، واژگون شد
امروز هم جشنِ حنابندان‌شان بود

سهراب عاشق بود و او را جشنِ امروز
جشنِ حنابندان نگو،‌ عاشق‌کشان بود

بانگِ دُهُل می‌آمد و طاقت نیاورد
برنوبه‌دوش آمد، سوار مادیان بود

سهراب یک‌سو، لشکر خان سوی دیگر
پای نبردی نابرابر در میان بود

بانگ دهل خوابید تنها ساعتی بعد
از سیله و پیشانیِ خان خون روان بود

آن دورها هم مادیانِ بی‌سواری
می‌رفت و این پایانِ بازِ داستان بود
«محمدحسین نجفی»

بالابلند و سبزه و ابروکمان بود

محمدحسین نجفی

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

سلام دخترِ‌ پُر های‌وهوی من، «دینا»

سلام دخترِ‌ پُر های‌وهوی من، «دینا»
سلام خاطره‌ی روزهای رنگینم
سلام نور دو چشمم، سلام کودکی‌ام
سلام آینه‌ی غربتِ فلسطینم

بیا بیا که نفس‌هام سخت می‌آیند
بیا دوباره سرت را به سینه‌ام بگذار
ببین بدون تو آغوش مادرت خالی‌ست
بیا و بار غم از شانه‌های من بردار

سه‌چارسالگی‌ام را هنوز یادم هست
حیاط کوچک‌مان انتهای یک بن‌بست
درخت‌های پر از برگ و عطر زیتون‌ها
شبی که با لگد و زور قلبِ خانه شکست

شبی که نعره بر آورد ظلم با نفرت
که در محاصره‌ی ماست کل این خانه
کشید مادر را تا کنار یک دیوار
نگاه کرد به من مادرم غریبانه

لیا -عروسک زیبا-م را دو دست سیاه
گرفت از من و شد جسمِ کوچکش پرپر
گرفت اسلحه را رو به مادر و یک آن
هزار تکه شد انگار قاب عکس پدر

هنوز مادرم اما شجاع بود و صبور
اشاره کرد که توی اتاق پنهان شو
که سرصدا نکن و تا نظامیان بروند
درون صندوقِ مادربزرگ مهمان شو

درست مثل تمام زنان غزه زنی
پر از امید، قوی، ‌استوار، محکم بود
زنی بزرگ، شبیهِ تمام مادرها
لطیف، مثل خیالی حریر و شبنم بود

هنوز هم غمِ آن لحظه روی دوش من است
هنوز حسرت آن لحظه‌ای که زد فریاد
عزیز من تو به این خانه باز می‌گردی
صبور باش و قوی، خانه را نبر از یاد

کلید را ببر و دور گردنت بنداز
که این کلید زمانی به کار می‌آید
تمام می‌شود این ظلم استخوان‌سوز
دوباره در این خانه بهار می‌آید

چه حرف‌ها که نگفتم، چه قصه‌ها که هنوز
به این دیار و به تو دخترم بدهکارم
نگفته‌های پر از راز و خاطراتم را
در این زمینِ به خون آب‌خورده می‌کارم

میان این همه زخم و میان این همه خون
میانِ این همه آوار، زنده می‌مانم؟
درونِ قلب تو حتماً ولی در این دنیا
ببخش اما، خب، من بعید می‌دانم

کلید را ببر و دور گردنت انداز
که این کلید، زمانی به کار می‌آید
تمام می‌شود این ظلمِ استخوان‌سوز
دوباره در این خانه بهار می‌آید
«فاطمه اصغری»

سلام دخترِ‌ پُر های‌وهوی من «دینا»

فاطمه اصغری

فلسطین

مادر

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

گفت یوسف را چو می‌بفروختند

گفت یوسف را چو می‌بفروختند
مصریان از شوق او می‌سوختند

چون خریداران بسی برخاستند
پنج رَه هم‌سنگِ مُشکش خواستند

زان زنی پیری به‌خون‌آغشته بود
ریسمانی چند در هم رشته بود

در میانِ جمع آمد در خُروش
گفت ای دلّالِ کنعانی‌فروش

ز آرزوی این پسر سرگشته‌ام
ده کلاوه ریسمانش رشته‌ام

این ز من بِستان و با من بِیْع کن
دست در دست مَنَش نِه، بی‌سَخُن

خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم
نیست درخوردِ تو این دُرِّ یتیم

هست صد گنجش بها در انجمن
مِه تو و مِه ریسمانْت ای پیرزن

پیرزن گفتا که دانستم یقین
کین پسر را کَس نبفروشد بدین

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
گوید این زن از خریداران اوست

هر دلی کو همّتِ عالی نیافت
مُلکَتِ بی‌منتها حالی نیافت

آن ز همت بود کان شاهِ بلند
آتشی در پادشاهی او فکند

خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صدچندان بدید

چون بپاکی همتش در کار شد
زین همه ملک نجس بیزار شد

چشمِ همت چون شود خورشیدبین
کی شود با ذَرّه هرگز هم‌نشین
«عطار»

عطار

گفت یوسف را چو می‌بفروختند

یوسف

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

خَم نخواهد کرد حتی بر بلندِ دار، سر

خَم نخواهد کرد حتی بر بلندِ دار، سر
آن‌که بالا می‌برد با نیّتِ دیدار، سر

هر زمان یک‌جور باید عشق را ابراز کرد
چون تو که هر بار دل می‌دادی و این‌بار سر

عشق، آری عشق وقتی سر بگیرد می‌رود
بر سرِ دروازه‌ها سر، بر سر بازار سر

ای شکوه راستی نگذار بر دیوار دست
تا جهان نگذارد از دستِ تو بر دیوار سر

کاشف‌الاسرار می‌خواهد گره‌گیسوی عشق
خوش به هم پیچیده است این رشته‌ی بسیارسر

لیلةالقدر است این افتاده در گودال، ماه
مطلع‌الفجر است این برکرده از نِی‌زار سر

حاصلِ مرگِ گلِ سرخ است عطرِ ماندگار
پس چه غم وقتی که از گل می‌بُرد عطار سر

شمعِ بی‌سر زنده می‌ماند که ما باور کنیم
روی دوشِ مرد گاهی می‌شود سربار سر

مست می‌گردد که بر دورِ سَرَت گردد فَلک
غافل از این‌که نمی‌گنجد در این دستار سر

جای دارد صبح بگذارند نامِ شام را
چون که بی‌گرمی شود خورشیدِ شامِ تار سر

چون طلب کرده‌ست از اهلِ وفا دل‌دار دل
در طَبَق با عشق اهدا می‌کند سردار سر

دل به یک دستِ تو دادم، سر به دست دیگرت
زیرِ سر بگذار دل، یا زیر پا بگذار سر

مست‌ها این‌گونه از مِی‌خانه بیرون می‌زنند
از عطش لب‌ریزْ لب، از بادگی سرشارْ سر

زندگی یعنی عبادت، زندگی یعنی نماز
مرگ یعنی والسلام از سجده‌ات بردار سر

آسمان! از ماه بالاتر نبر خورشید را
نیزه را پایین بیاور نیست یار از یار سر
«محمد زارعی»

امام حسین (ع)

ای دل بگو که بر سر پیمان کیستی؟

خَم نخواهد کرد حتی بر بلندِ دار سر

محمد زارعی

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

ای کاش در این سردیِ ناعادلانه

ای کاش در این سردیِ ناعادلانه
می‌ماند از گرمای کرسی‌ها نشانه

با ظاهری سبز و دلی خون می‌خرم باز
امشب برای جشنِ یلدا، هندوانه

سردند مَردم، آتشی در عمق جانم
هی می‌کِشد از بی‌زبانی‌ها زبانه

پشتِ چراغِ قرمزِ اخموی این شهر
گُل می‌فروشد خنده‌هایی کودکانه

یخ بسته روی گونه‌اش یاقوت و من هم
دُر می‌چکد از چشم‌هایم دانه‌دانه

در دست‌های کوچکش هی می‌کشد آه
چینی به ابرو دارد و لرزی به چانه

وجدان خود را ما که نشنیدیم از بس
بیرون زده از قلبِ ماشین‌ها ترانه

بغض رسایَش نمی‌بینند و گشته‌ست
گرمِ گزارش‌های یلدایی، رسانه

آری به جای کوله‌ی تحصیل دارد
بار تمام زندگی را روی شانه

در حد خود مرد است و بی‌حد درد دارد
از بس که سرما زد به جسمش تازیانه

هم دل‌پریشان بود و گیسوپریشان
می‌خواست از ما شانه و می‌خواست شانه

«اَلْخَیْرُ لا یَفْنیٰ» علی‌واران کجایند
کو رسمِ گل‌ریزان میانِ زورخانه

یک عمر جای آن‌که دستی را بگیریم
هی مچ گرفتیم از خلایق مؤمنانه

«یا حِرْزَ مَنْ لَا حِرْزَ لَهُ» پروردگارا
آه ای پناهِ قُمریِ بی‌آشیانه

بی‌شک قنوتم را زمانی می‌خری که
باشد برای یاکریمِ خسته لانه

ای کاش مُهرِ مِهر بر پیشانی‌ام بود
ای کاش بذرِ بذرها می‌زد جوانه

ای عاقلان تا بوده این بوده که بوده‌ست
عاقل‌ترین‌ها جای‌شان دیوانه‌خانه

شاعر شدم از درد بنویسم،‌ غمی نیست
شعرم اگر امشب نشد یک عاشقانه
«محسن کاویانی»

ای کاش در این سردیِ ناعادلانه

محسن کاویانی

کودکان کار

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

کجا سُکری که اینجا هست، در خُم می‌شود پیدا؟

کجا سُکری که اینجا هست، در خُم می‌شود پیدا؟
بگو مستیِ ما از دور چندم می‌شود پیدا

چه تجریدی است در طور ضریح تو که با هر طُوف
تجلی می‌کند سَینا، تکلّم می‌شود پیدا

همین که بابِ شرقی حرم وا می‌شود ناگاه
از اشراقِ نگاه تو تبسم می‌شود پیدا

بیابم کاش خود را در صف گَم‌گشته‌های تو
که هر کس در حریمت می‌شود گم، می‌شود پیدا

ز حاصل‌خیزیِ بذر ِکراماتِ تو بود و هست
اگر در این زمینِ خشک گندم می‌شود پیدا

کسی پرسید از قبری که پنهان شد، خبر آمد
که آن رازِ پر از اعجاز در قُم می‌شود پیدا
«رضا یزدانی»

حضرت معصومه (س)

رضا یزدانی

کجا سُکری که اینجا هست در خُم می‌شود پیدا؟

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
پدرم داد زد: «هواپیما بمب روی قرارگاه انداخت»

پدر از روی صندلی افتاد، پاشد و گفت:«یا علی» افتاد
سقف با بمبِ اولی افتاد، او به دیوارها نگاه انداخت

تانک از روی صندلی رد شد، شیشه‌ی عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد، سَمتِ من چفیه و کلاه انداخت

خاک‌ریز از اتاقِ خواب گذشت، من و او سینه‌خیز می‌رفتیم
او به جز عکسِ خانوادگی‌اش، هرچه برداشت بینِ راه انداخت

به خودم تا که آمدم دیدم، پدرم روی دستهایم بود
یک نفر دوربین‌به‌دست آمد، آخرین عکس را سیاه انداخت

موشک آرام روی تخت افتاد، مادر از بینِ رخت‌های پدر
یونیفرم پلنگی او را زیرِ رگ‌بارِ نورِ ماه انداخت
«محمدحسین ملکیان»

جان‌بازان

محمدحسین ملکیان

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌