کمال‌گرام

متمایل به کمال

۲۷۱ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

اگر نشد شَبَهِ آرزوی دورِ تو باشم

اگر نشد شَبَهِ آرزوی دورِ تو باشم
سپیدبختِ پر از شرمِ زیرِ تور تو باشم

نوشتم از تو که در چشم‌هام خیس نمانی
نوشتمت که فقط خونِ خودنویس نمانی

نوشتمت که در آیینه گنگ و تار نباشی
نوشتمت که فقط بُهتِ انتظار نباشی

چه نور ماه شوی و در این اتاق بیوفتی
که بی‌مقدمه در جانم اتفاق بیوفتی

نوشتمت که در این عشق ناپدید نباشی
نوشتمت که فقط وعده و وعید نباشی

تو را از اولِ دنیا ادامه‌دار نوشتم
به شکلِ ساده‌ترین نقشِ کُنجِ غار نوشتم

به شکل آدمِ درگیر رنج‌های نخستین
به شکل قصه‌ی پیچیده در خطای نخستین

نوشتمت که به جان‌کندنم حیات بریزد
که گیسوانِ زنی روی دست‌هات بریزد

نوشتمت که مرا مأمنِ فرار بدانی
پناهِ لحظه‌ی جاماندن از قطار بدانی

مرا حقیقتِ پنهانِ در سکوت ببینی
شبیه روزنه‌ای نور روبه‌روت ببینی

من آن زنانگیِ خفته در سکوت و درنگم
همان شهامت بیدار عصر آتش و سنگم

که بی‌جسارتِ زن‌بودنش به کار نیامد
شبی جوانه زد و با تبر کنار نیامد
«آناهیتا آقابیگی»

آناهیتا آقابیگی

اگر نشد شَبَهِ آرزوی دورِ تو باشم

زن

۲۶ فروردين ۰۳ ، ۱۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

به دنبال تو می‌گردم مگر یابم نشانت را

به دنبال تو می‌گردم مگر یابم نشانت را
زمین‌گم‌کرده‌ای هستم که جوید آسمانت را

نه‌تنها مِهرِ گردون، مِهرِ افلاکِ نبوّت هم
به کیشِ مِهر بوسیده‌ست، دستِ مهربانت را

گمانم بود در اوصافِ تو بیتی بپردازم
نشد حتی که در مضمون بگنجانم گمانت را

به صورت آیتِ بدری، به معنا لیلة‌القدری
جهان گفته‌ست لاادری، چه جسمت را چه جانت را

به خود بالید تا جبریل دربانِ حریمت شد
ملائک رشک‌ها بردند شأنِ پاس‌بانت را

کلامت ترجمانِ وحی بود و در همه عامل
که می‌دانست جز قرآنِ ناطق ترجمانت را؟

تو سرو بوستان مِهری و از کین تبرداران
به خاکِ تیره افکندند بالایِ جوانت را

قلم در آتش است و شعله در مصراع می‌افتد
تمامِ بیت می‌سوزد، چو گویم داستانت را؟

شبِ ما را دلیلِ روشنی از راه می‌آید
که پیدا می‌کند آخر مزارِ بی‌نشانت را
«عباس کی‌قبادی»

به دنبال تو می‌گردم مگر یابم نشانت را

عباس کی‌قبادی

۲۶ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

گذشت صحنه‌ی بوسیدنت که از رؤیا

گذشت صحنه‌ی بوسیدنت که از رؤیا
نگاه شیفته‌ی دوربین عقب‌تر بود
تو رفته بودی و ماه از پی تو می‌آمد
برای دیدنِ فردا، زمین عقب‌تر بود

به روح آینه جادو شدی، اثر کردی
گذشتی از دلِ آتش‌فشان، خطر کردی
سوارِ بال کدام اژدها سفر کردی
که از تو افعیِ دیوارِ چین عقب‌تر بود؟

و آن شب از تو چه گفتند رود و جنگل و کوه
که من به سوی تو می‌آمدم گروه گروه
برای کشفِ جهانِ تو با تنی مجروح
گذشتم از شب و میدانِ مین عقب‌تر بود

پریده بود هزار کبوتر از دهنم
جلوتر از خود من می‌دوید آمدنم
بغل گرفت تورا اشتیاقِ پیرهنم
که دستانِ من از آستین عقب‌تر بود

دلم به عشقِ تو بود آشنا، به غم نه هنوز
گذشته بودم از آیینه، از عدم نه هنوز
تو باورم شده بودی ولی خودم نه هنوز
که شکِ من به جهان از یقین عقب‌تر بود

صدا زدی که کجا می‌روی؟ به شب برگرد
و بوسه‌بوسه همین راه را به لب برگرد
من این‌طرف‌تر از اندیشه‌ام عقب برگرد
و هرچه آمدم آن سرزمین عقب‌تر بود
«سعید مبشر»
 

سعید مبشر

گذشت صحنه‌ی بوسیدنت که از رؤیا

۲۶ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

با این‌که در کنارِ تو دنیا برای من

با این‌که در کنارِ تو دنیا برای من
گل‌دانی از ستاره و باران و شبنم است
با این‌که پشتِ پنجره‌ی انتظارِ من
بارانی از ستاره و باران و شبنم است

اما همین‌که از تو سرازیر می‌شوم
انگارِ برفِ خاطره‌ها آب می‌شوند
انگار خاطرات مه‌آلود و یخ‌زده
آرام پشتِ پنجره‌ها آب می‌شوند

انگار لحظه‌لحظه تویی در کنار من
این‌جا منم کنار تو اما تو نیستی
غم‌گین‌ترین قناریِ قصرِ شکوفه‌ام
تاجم گلِ بهارِ تو اما تو نیستی
«محمدسعید میرزایی»
 

امام زمان (عج)

انتظار

با این‌که در کنارِ تو دنیا برای من

محمدسعید میرزایی

۲۶ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

کجاست جای تو در جمله‌ی زمان که هنوز

کجاست جای تو در جمله‌ی زمان که هنوز
که پیش از این.. که هم‌اکنون.. که بعد از آن.. که هنوز..

و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
که تا ابد.. که همیشه.. که جاودان.. که هنوز..

سؤال می‌کنم از تو، هنوز منتظری تو؟
غنچه می‌کنی این‌بار هم دهان، که هنوز..

چقدر دل‌خورم از این جهانِ بی‌موعود
از این زمین که پیاپی.. و آسمان که هنوز..

جهان سه نقطه‌ی پوچی‌ست خالی از نامت
پر از همیشه همین‌طور.. از همان‌که هنوز..

همه پناه گرفتند در پسِ هرگز
و پشتِ هیچ نشستند از این گمان که هنوز..

ولی تو «حتماً»ی و اتفاق می‌افتی
ولی تو «باید»ی، ای حسِ ناگهان! که هنوز..

در آستان جهان ایستاده چون خورشید
کسی که می‌دهد از ابرها نشان که هنوز..

شکسته ساعت و تقویم پاره‌پاره شد
به جست‌وجوی کسی آن سوی زمان که هنوز..
«محمدسعید میرزایی»

امام زمان (عج)

انتظار

محمدسعید میرزایی

کجاست جای تو در جمله‌ی زمان که هنوز

۲۶ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

ما عشق می‌ورزیم، پس جاودان هستیم

ما عشق می‌ورزیم، پس جاودان هستیم
در زیرِ بارِ‌تن بر بامِ جان هستیم

دوریم و می‌دانیم راهِ رسیدن نیست
اما به سوی هم رودِ روان هستیم

بر نَطعِ تاریکی، زندانیِ خاکیم
فکرِ شبی روشن، در آسمان هستیم

نه نه قفس داریم، حتی نفس
اما آزاد اگر باشیم بی‌آشیان هستیم

هرشب در آیینه،‌ می‌بینی از نزدیک
پیغامِ دردم را، آیا همان هستیم؟

من نیز می‌بینم در دودِ این سیگار
پیغامِ تلخت را، تا کی جوان هستیم؟

نزدیک‌تر از ما پیدا نخواهد شد
همسایه هم‌چون چشم، از خود نهان هستیم

از خود نمی‌پرسیم تا چند یا تا کی
همسایه می‌مانیم،‌ تا هم‌عنان هستیم؟

بدرود تا دیدار در باغِ بی‌جنبش
آن‌جا که بی‌پاییز در مهرگان هستیم

آن‌جا که نامی نیست، صبحی و شامی نیست
خود میهمانِ خود، خود میزبان هستیم

عشقیم و فرسودن در ما ندارد راه
ما داستانی نو، از باستان هستیم
«یوسف‌علی میرشکاک»
 

ما عشق می‌ورزیم پس جاودان هستیم

یوسف‌علی میرشکاک

۲۵ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

گفتی از اتفاقی که تازه‌ست، از کُهَن‌داستانِ جهان؛ عشق

گفتی از اتفاقی که تازه‌ست، از کُهَن‌داستانِ جهان، عشق
اتفاقی که همواره بوده‌است، باستانی‌ترین داستان عشق

جز همین داستان هرچه خواندم، رنگ نیرنگ و بیهودگی داشت
رنگ‌ها را گرفت و به من داد، رنجِ بیرنگیِ جاودان، عشق

من زمین تھی‌دست بودم، از گران‌باری و تیرگی مست
روشنم کرد و پروازم آموخت، برد آن‌سوتر از آسمان، عشق

پهن‌دشتِ شگرف بهشت است وسعت تنگنایی که دارد
لامکان است جایی که دارد، درنگنجد به شرح و بیان عشق

در همه نیستی سوی عشق است، سربه‌سر هستی‌ام نیستی باد
بی‌کران‌هستی از نیستی زاد، پس چه ترسم من از بی‌کران‌عشق

عاشقی گر بدانی چه چیزی‌ست، هر دو گیتی به چشمت پشیزی‌ست
هر دَمت چون خدا رستخیزی‌ست، می‌شناسی خدا را؟ همان عشق

عاشقی کیمیای وجود است، جسم و جان عشق را در سجود است
عشق بنیانِ بود و نبود است، کفر و دین، آشکار و نهان، عشق

عشق کرده‌ست این نغمه را ساز، دیده پایان ره را در آغاز
درکشیده‌ست و درمی‌کشد باز، از مِی خویش رَطلِ گران عشق

سِر هستی تویی گر نباشی، پا توان بود اگر سر نباشی
فقر باشی توان‌گر نباشی، تا کُند فارغت زین و آن، عشق

تا مرا بر زمین مُرده دیدی، از فراسوی هستی رسیدی
روح در قالبِ من دمیدی، آه ای مادرِ مهربان، عشق
«یوسف‌علی میرشکاک»
 

گفتی از اتفاقی که تازه‌ست از کُهَن‌داستانِ جهان؛ عشق

یوسف‌علی میرشکاک

۲۵ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

ز بعد ما نه غزل نی قصیده می‌ماند

ز بعد ما نه غزل نی قصیده می‌ماند
ز خامه‌ها دو سه اشک چکیده می‌ماند
«بیدل»

بیدل

ز بعد ما نه غزل نی قصیده می‌ماند

۲۵ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

مادر موسی، چو موسی را به نیل

مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفته‌ی رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزندِ خُرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدایْ
چون رهی زین کِشتیِ بی‌ناخدای؟

گر نیارد ایزدِ پاکَت به یاد
آب، خاکت را دهد ناگه به باد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است؟
رهرو ما اینک اندر منزل است

پرده‌ی شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آن‌چه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی؟!

در تو تنها عشق و مِهرِ مادری‌ست
شیوه‌ی ما، عدل و بنده‌پروری‌ست

نیست بازی کار حق، خود را مباز
آن‌چه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاه‌وارش خوش‌تر است
دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان می‌کنند
آنچه می‌گوییم ما، آن می‌کنند

ما به دریا حکم طوفان می‌دهیم
ما به سیل و موج فرمان می‌دهیم

نسبتِ نِسیان به ذاتِ حق مده
بار کفر است این، به دوشِ خود مَنِه

بِهْ که برگردی، به ما بِسپاریَش
کِی تو از ما دوست‌تر می‌داریش؟!

نقشِ هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری می‌رود
از پِیِ انجام کاری می‌رود

ما بسی گم‌گشته باز آورده‌ایم
ما بسی بی‌توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بی‌نواست
آشنا با ماست، چون بی‌آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب‌پوشی‌ها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زآتشِ ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زآسیبِ موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تندبادی کَرد سِیرش را تباه
روزگارِ اهل کِشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سُکان نماند
قُوَّتی در دستِ کِشتی‌بان نماند

ناخدایان را کیاسَت اندکی‌ست
ناخدایِ کِشتیِ امکان، یکی‌ست

بندها را تار و پود از هم گسیخت
موج از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب بُرد
زان گروهِ رفته طفلی مانْد خُرد

طفلِ مسکین، چون کبوتر پَر گرفت
بحر را چون دامنِ مادر گرفت

موجش اول وهله چون طومار کرد
تندباد اندیشه‌ی پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست
این غریقِ خُرد، بهرِ غرق نیست

صخره را گفتم مکن با او ستیز
قطره را گفتم بدان جانب مریز

امر دادم باد را کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم به زیرش نرم شو
برف را گفتم که آبِ گرم شو

صبح را گفتم به رویش خنده کن
نور را گفتم دلش را زنده کن

لاله را گفتم که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم که رخسارش بشوی

خار را گفتم که خلخالش مَکَن
مار را گفتم که طفلک را مَزَن

رنج را گفتم که صبرش اندک است
اشک را گفتم مکاهش، کودک است

گرگ را گفتم تن خُردش مَدَر
دزد را گفتم گلوبندش مَبَر

بخت را گفتم جهان‌داریْش دِه
هوش را گفتم که هُشیاریْش دِه

تیرگی‌ها را نمودم روشنی
ترس‌ها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پَست و زشت
ساختند آیینه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاه‌ها کندند مَردم را به راه

روشنی‌ها خواستند اما ز دود
قصرها افراشتند اما به رود

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس
دزدها بُگْماشتند از بهر پاس

جام‌ها لبریز کردند از فساد
رشته‌ها رِشتند در دوکِ عناد

درس‌ها خواندند، اما درس عار
اسب‌ها راندند، اما بی‌فَسار

دیوها کردند دربان و وکیل
در چه مَحضر؟ مَحضرِ حِیِّ جلیل

سَجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیْهِ ضَلال
توشه‌ها بردند از وِزر و وبال

از تنور خودپسندی شد بلند
شعله‌ی کردارهای ناپسند

وارهانْدیم آن غریقِ بی‌نوا
تا رهید از مرگ، شد صید هویٰ

آخر آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بی‌گُنه، نمرود شد

رزم‌جویی کرد با چون من کسی
خواست یاری از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانی‌ها بزرگ
شد بزرگ و تیره‌دل‌تر شد ز گرگ

برقِ عُجْب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند

رأیِ بد زد، گشت پِست و تیره‌رای
سرکشی کرد و فِکندیمش ز پای

پشه‌ای را حُکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیده‌ی خودبین بریز

تا نماند باد عُجبش در دِماغ
تیرگی را نام نَگْذارد چراغ

ما که دشمن را چنین می‌پروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم

آن‌که با نمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسیِ عمران کند؟

این سخن، پروین! نه از روی هویٰ‌ست
هر کجا نوری‌ست، ز انوار خداست
«پروین اعتصامی»

حضرت موسی (ع)

مادر موسی چو موسی را به نیل

پروین اعتصامی

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

یک پات چرا صدا ندارد بابا؟

یک پات چرا صدا ندارد بابا؟
لنگیدن تو دوا ندارد بابا؟

یک عالم لنگه کفش در جاکفشی ست
پوتینِ چپِ تو پا ندارد بابا؟
«محمدحسین ملکیان»

جان‌بازان

محمدحسین ملکیان

یک پات چرا صدا ندارد بابا؟

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌