کمال‌گرام

متمایل به کمال

۲۷۸ مطلب با موضوع «سبک شعر» ثبت شده است

ای کاش در این سردیِ ناعادلانه

ای کاش در این سردیِ ناعادلانه
می‌ماند از گرمای کرسی‌ها نشانه

با ظاهری سبز و دلی خون می‌خرم باز
امشب برای جشنِ یلدا، هندوانه

سردند مَردم، آتشی در عمق جانم
هی می‌کِشد از بی‌زبانی‌ها زبانه

پشتِ چراغِ قرمزِ اخموی این شهر
گُل می‌فروشد خنده‌هایی کودکانه

یخ بسته روی گونه‌اش یاقوت و من هم
دُر می‌چکد از چشم‌هایم دانه‌دانه

در دست‌های کوچکش هی می‌کشد آه
چینی به ابرو دارد و لرزی به چانه

وجدان خود را ما که نشنیدیم از بس
بیرون زده از قلبِ ماشین‌ها ترانه

بغض رسایَش نمی‌بینند و گشته‌ست
گرمِ گزارش‌های یلدایی، رسانه

آری به جای کوله‌ی تحصیل دارد
بار تمام زندگی را روی شانه

در حد خود مرد است و بی‌حد درد دارد
از بس که سرما زد به جسمش تازیانه

هم دل‌پریشان بود و گیسوپریشان
می‌خواست از ما شانه و می‌خواست شانه

«اَلْخَیْرُ لا یَفْنیٰ» علی‌واران کجایند
کو رسمِ گل‌ریزان میانِ زورخانه

یک عمر جای آن‌که دستی را بگیریم
هی مچ گرفتیم از خلایق مؤمنانه

«یا حِرْزَ مَنْ لَا حِرْزَ لَهُ» پروردگارا
آه ای پناهِ قُمریِ بی‌آشیانه

بی‌شک قنوتم را زمانی می‌خری که
باشد برای یاکریمِ خسته لانه

ای کاش مُهرِ مِهر بر پیشانی‌ام بود
ای کاش بذرِ بذرها می‌زد جوانه

ای عاقلان تا بوده این بوده که بوده‌ست
عاقل‌ترین‌ها جای‌شان دیوانه‌خانه

شاعر شدم از درد بنویسم،‌ غمی نیست
شعرم اگر امشب نشد یک عاشقانه
«محسن کاویانی»

ای کاش در این سردیِ ناعادلانه

محسن کاویانی

کودکان کار

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

کجا سُکری که اینجا هست، در خُم می‌شود پیدا؟

کجا سُکری که اینجا هست، در خُم می‌شود پیدا؟
بگو مستیِ ما از دور چندم می‌شود پیدا

چه تجریدی است در طور ضریح تو که با هر طُوف
تجلی می‌کند سَینا، تکلّم می‌شود پیدا

همین که بابِ شرقی حرم وا می‌شود ناگاه
از اشراقِ نگاه تو تبسم می‌شود پیدا

بیابم کاش خود را در صف گَم‌گشته‌های تو
که هر کس در حریمت می‌شود گم، می‌شود پیدا

ز حاصل‌خیزیِ بذر ِکراماتِ تو بود و هست
اگر در این زمینِ خشک گندم می‌شود پیدا

کسی پرسید از قبری که پنهان شد، خبر آمد
که آن رازِ پر از اعجاز در قُم می‌شود پیدا
«رضا یزدانی»

حضرت معصومه (س)

رضا یزدانی

کجا سُکری که اینجا هست در خُم می‌شود پیدا؟

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
پدرم داد زد: «هواپیما بمب روی قرارگاه انداخت»

پدر از روی صندلی افتاد، پاشد و گفت:«یا علی» افتاد
سقف با بمبِ اولی افتاد، او به دیوارها نگاه انداخت

تانک از روی صندلی رد شد، شیشه‌ی عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد، سَمتِ من چفیه و کلاه انداخت

خاک‌ریز از اتاقِ خواب گذشت، من و او سینه‌خیز می‌رفتیم
او به جز عکسِ خانوادگی‌اش، هرچه برداشت بینِ راه انداخت

به خودم تا که آمدم دیدم، پدرم روی دستهایم بود
یک نفر دوربین‌به‌دست آمد، آخرین عکس را سیاه انداخت

موشک آرام روی تخت افتاد، مادر از بینِ رخت‌های پدر
یونیفرم پلنگی او را زیرِ رگ‌بارِ نورِ ماه انداخت
«محمدحسین ملکیان»

جان‌بازان

محمدحسین ملکیان

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

شَتَک بر سینه‌ی آفاق زد زین پیش‌تر خون دلیرانت

شَتَک بر سینه‌ی آفاق زد زین پیش‌تر خون دلیرانت
اگر‌ ای جوهرِ تیغِ تو سرخ از عشق می‌خوانند ایرانت

چو شیری یال‌ها افشانده مابینِ دو شط لم داده‌ای آرام
به چشمِ هرزه‌کفتارانِ هار نرّ و ماده بد اَنیرانت

بزرگا بیشه‌ی جولانِ شیرانِ تو و آبِشخورِ کارون
بزرگا‌تر حریمِ تشنه‌لب خیلِ شهیدانِ تو شیرانت

چنان چون پیکری تَف‌دیده زیر آفتاب افتاده تا مشرق
یکی نقشی‌ست خود گسترده بر نطع نمک فرش کویرانت

به چشمم کعبه و کانون دیگر طابران و طوس تو دارد
که چون من بی‌پناهانِ تو خرسندند با حج فقیرانت

جبین بر خاکِ محرابِ تو ساییدند و سر بر آسمان سودند
الا‌ای رشته‌ی تسبیح البرز و دنا در دست پیرانت

مگر از تخت جمشیدت ستون وز بیستونت سقفِ افسانه‌ست
که سر در ابرت‌ای اسطوره‌گونِ میهن نخواهم دید ویرانت
«علی‌رضا رجب‌علی‌زاده»

ایران

شَتَک بر سینه‌ی آفاق زد زین پیش‌تر خون دلیرانت

علی‌رضا رجب‌علی‌زاده

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

بر آنم پس بگیرم از جنابِ مرگ جانش را

بر آنم پس بگیرم از جنابِ مرگ جانش را
بخواهم از خدای خویش عمر جاودانش را

به دست خویش بشکافم مزارش را و دیگر بار
بگیرم تنگ در آغوش جسمِ ناتوانش را

سپس جای کفن بر قامت ماهش بپوشانم
کتِ اسپرت و کفش چرم و شلوار کتانش را

عصای دست‌های او شوم از قبر تا منزل
میانِ راه هی محکم بچسبم بازوانش را

درِ خانه به رویش عاشقانه وا کند آغوش
بفهمد که چقدر این خانه دل‌تنگ است خوانش را

بشوید دست و روی زندگی را در کنارِ حوض
ببیند چشم‌های خنده‌خیسِ خاندانش را

بچرخانم دوباره ساعتش را آن‌قدر برعکس
که او برگردد و آن‌جا نگه دارم زمانش را

ندارم صبر تا یک‌بار دیگر با همان احساس
به کام من، به نام من بچرخاند زبانش را

ولی افسوس، ممکن نیست ممکن نیست
که این خاکِ خرابِ تیره پر کرده دهانش را

چه سخت است او که هر شب قصه‌ها می‌گفت
در گوشم، درگوشی از این و آن بپرسم داستانش را

چنان کوهی که روی شانه‌ی خود آسمان دارد
برای سقف رؤیایم ستون کرد استخوانش را

برای این‌که نان در روغنِ این زندگی باشد
ندانستم که در خون می‌زند هر روز نانش را

ندانستم که در دَم می‌شوم مردود اگر روزی
خدا با مرگِ او از من بگیرد امتحانش را

یقین دارم قضا شد هر نمازی که ادا کردم
از آن صبحی که نشنیدم دگر صوتِ اذانش را

به عشق خود همیشه خیس دیدم آستینش را
نبوسیدم ولی یک بار حتی آستانش را

به قدری گریه کردم در فراغش که یقین دارم
از این جا آب‌یاری کرده‌ام باغِ جنانش را

مرا با گریه حتی زیرِ تابوتش غروری بود
چنان که ملتی بر دوش دارد قهرمانش را

برای حس نابِ بوسه‌های گرم او ای کاش
نمی‌شستیم بعد از آخرین چای استکانش را

وصیت‌نامه را خواندند و دیدم جای سهم‌الارث
به نام من زده شش‌دانگ غم‌های نهانش را

پدر تقسیم شد بین برادرها و خواهرها
و مادر تا اتاقش برد با خود اشک‌دانش را

خدا را بی‌نهایت شکر من داغِ پدر دیدم
که او دیگر نخواهد دید داغِ این جوانش را

عوض کرده‌ست تعریفِ مرا از مرگ از وقتی
پدر از زندگی سالم به در برده‌ست جانش را
«محمد زارعی»

اگرچه پشت پدر زیر بار قسط خم است

بر آنم پس بگیرم از جنابِ مرگ جانش را

محمد زارعی

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

مثل پیروزی نبردی سخت، مثل پایانِ خوبِ سالی بد

مثل پیروزی نبردی سخت، مثل پایانِ خوبِ سالی بد
خستگی‌های بی‌کسی در رفت، فاتحانه جنابِ عشق آمد

از اسیران خود سوایَم کرد،‌ ریخت از ابتدا بنایَم کرد
شاه‌بانوی قصه‌هایَم کرد، کارم افتاده دستِ کاربلد

وای از آن خنده‌های بانمکش،‌ شیطنت‌های ناب و بی‌کَلکش
دل‌بری‌های ریز و کم‌کَمکش، کار من ساخته‌ست صددرصد

تپقش عمدی و فریبنده، می‌نشیند به دل همانندِ
لکنتِ بچه‌های یک‌دنده، بر سرِ «لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ»

من پر از های و هوی سرگردان، او پر از شور و شوق بی‌پایان
من شبیه شلوغی تهران، او شبیه شلوغی مشهد

حالِ قلبم که خوب مُضطر شد، شب قدری دوا میسر شد
عاقبت حرف حرف مادر شد، گفته بود از علی بگیر مدد

ای تبِ گُرگرفته در جانم، باز آتش بزن بسوزانم
من چه مرگم شده نمی‌دانم، عشق! عقلم نمی‌دهد به تو قد

باز خندید قندِ من افتاد، چشم‌های تو کار دستم داد
عشق پیروزی‌ات مبارک باد، دل ما را ببر به حبس ابد
«انسیه‌سادات هاشمی»

انسیه‌سادات هاشمی

عاشقانه

مثل پیروزی نبردی سخت مثل پایانِ خوبِ سالی بد

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

چنان ز مِهرِ تو قلبِ بهار آکنده‌ست

چنان ز مِهرِ تو قلبِ بهار آکنده‌ست
که از لباسِ عروسیِ خویش، دل کنده‌ست

نهالِ خانه‌ی همسایه زد شکوفه‌ی سیب
که چون قنات، قنوتت هماره بخشنده‌ست

اگر به سنگِ محک سجده‌های روشنِ توست
کدام بنده در آیینه‌ی عمل، بنده‌ست؟

به وصله‌های جدیدی که می‌زنی سوگند
که ساده‌زیستی از چادر تو شرمنده‌ست

تو دست شسته‌ای از مالِ خود برای یتیمی
چقدر ساقی کوثر تو را برازنده‌ست

علی دلش به تو گرم است بعدِ رفتنِ تو
نه آفتاب فروزان، نه ماه تابنده‌ست

به یاد خنده‌ات آن لحظه‌های پایانی
پس از تو بر لبِ هر زخمِ کهنه‌ای خنده‌ست

قلم به وصفِ غمت باز ای گلِ یاسین
چنان گیاهِ زبان در خفا، سرافکنده‌ست

مباد از تو نگوییم و بگذرد شبِ قدر
گذشتن از تو خیانت به نسل آینده‌ست
«مسعود یوسف‌پور»

حضرت فاطمه (س)

مسعود یوسف‌پور

چنان ز مِهرِ تو قلبِ بهار آکنده‌ست

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

دوباره می‌رسد از راه نغمه‌خوان، اتوبوس

دوباره می‌رسد از راه نغمه‌خوان، اتوبوس
پر است از هیجانِ مسافران،‌ اتوبوس

تمام پنجره‌هایش ستاره دارد و ماه
شبانه آمده انگار از آسمان، اتوبوس

برای دیدنِ رؤیای جاده‌ها دارد
دو تا چراغ،‌ دو تا چشمِ مهربان، اتوبوس

تمامِ مردم این شهر نیست می‌گویند
همیشه داشته لبخند بر دهان، اتوبوس

غروب پلک به هم می‌گذارد و آرام
به خواب می‌رود از دیدنِ جهان، اتوبوس

و از تصورِ یک خواب اشک می‌ریزد
و سرفه می‌کند و می‌خورد تکان،‌ اتوبوس

که پیر می‌شوم و جرثقیل می‌خورَدَم
و لاشه‌ای لبِ جاده‌ای است بعد از آن،‌ اتوبوس

سپیده چشم که وا می‌کند هوا سرد است
و می‌شود پِیِ پروانه‌ها روان، اتوبوس

چراغ‌های خطر را ندید یک لحظه
و پرت شد تهِ یک درّه ناگهان، اتوبوس

و زیر یک پلِ متروک با تنی خزه‌پوش
شده است لانه برای پرندگان، اتوبوس
«محمدسعید میرزایی»

***

دوباره می‌رسد از راه بی‌امان، اتوبوس
پر است تا درِ آن از مسافران،‌ اتوبوس

کنارِ پنجره‌ی آخرش نشسته زنی
که خنده می‌کند و می‌خورد تکان، اتوبوس

به یُمن خنده‌ی این زن، بدون منظوری
همیشه داشته لبخند بر دهان، اتوبوس

درست مثل دو چشمِ سیاهِ زن دارد
دو تا چراغ، دو تا چشمِ مهربان،‌ اتوبوس

تمامِ مردمِ این شهر نیز می‌گویند
که داد از این زن زیبا و داد از آن اتوبوس

دلم گرفته به یاد زنی که شرحش رفت
خدا کند که بیاید، خدا همان اتوبوس
«بداهه از ناصر فیض»

اتوبوس

دوباره می‌رسد از راه نغمه‌خوان اتوبوس

محمدسعید میرزایی

ناصر فیض

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

قدیمی و شکننده، علاقه‌مند به هم

قدیمی و شکننده، علاقه‌مند به هم
دو تا پیاله‌ی گل‌سُرخ، می‌خورند به هم

دلِ شکسته گلِ سرخِ کاسه‌ی چینی‌ست
که سخت می‌شود آن را شکسته‌بند به هم

دو هم‌سکوت،‌ دو هم‌چشم از دو شیشه‌ی تار
دو قابِ عکسِ قدیمی که زل زدند به هم

عجیب نیست بیوفتد گذار مِهر به ماه
مباد آن‌که گذارِ دو خودپسند به هم

دو لب، دو لولیِ آشفته را بگیر اسیر
بدون فکر دو دیوانه را ببند به هم

من و تو را چه به حرف و حدیث مردمِ شهر
چه گفتند ز ما غیرِ‌ نیش‌خند به هم؟

تو روزِ اولِ تیری و من شبِ یلدا
چقدر آمده‌اند این دو قدبلند به هم
«آرزو سبزوار قه‌فرخی»

آرزو سبزوار قَه‌فرخی

عاشقانه

قدیمی و شکننده علاقه‌مند به هم

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

سر از لب‌ریزیِ نامت چنان مسرور می‌رقصد

سر از لب‌ریزیِ نامت چنان مسرور می‌رقصد
که جشنِ گندم است انگار و دارد مور می‌رقصد

چه کرده جذبه‌ی چشمِ تو با آغوشِ این غربت
که زائر قصدِ این‌جا می‌کند، از دور می‌رقصد

حریم آستانت بوی آهوی خُتن دارد
اگر عطّار، در بازار نیشابور می‌رقصد

دو تا چشمِ پریشان بر ضریحت بستم و حالا
دو تا ماهی قرمز در پسِ این تور می‌رقصد

چنان در دستگاه شوقت افتاد اختیار از کف
که در بزم همایونت کبوتر شور می‌رقصد

به شوق لمس دستان شما از شدت مستی
سه دانه دل میان سینه‌ی انگور می‌رقصد

شفا از سمت آن صبح مسیحایی اگر باشد
فلج دف می‌زند، کر می‌نوازد، کور می‌رقصد
«جواد اسلامی»

امام رضا (ع)

جواد اسلامی

سر از لب‌ریزیِ نامت چنان مسرور می‌رقصد

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌