کمال‌گرام

متمایل به کمال

۲۷۸ مطلب با موضوع «سبک شعر» ثبت شده است

مادر موسی، چو موسی را به نیل

مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفته‌ی رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزندِ خُرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدایْ
چون رهی زین کِشتیِ بی‌ناخدای؟

گر نیارد ایزدِ پاکَت به یاد
آب، خاکت را دهد ناگه به باد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است؟
رهرو ما اینک اندر منزل است

پرده‌ی شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آن‌چه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی؟!

در تو تنها عشق و مِهرِ مادری‌ست
شیوه‌ی ما، عدل و بنده‌پروری‌ست

نیست بازی کار حق، خود را مباز
آن‌چه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاه‌وارش خوش‌تر است
دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان می‌کنند
آنچه می‌گوییم ما، آن می‌کنند

ما به دریا حکم طوفان می‌دهیم
ما به سیل و موج فرمان می‌دهیم

نسبتِ نِسیان به ذاتِ حق مده
بار کفر است این، به دوشِ خود مَنِه

بِهْ که برگردی، به ما بِسپاریَش
کِی تو از ما دوست‌تر می‌داریش؟!

نقشِ هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری می‌رود
از پِیِ انجام کاری می‌رود

ما بسی گم‌گشته باز آورده‌ایم
ما بسی بی‌توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بی‌نواست
آشنا با ماست، چون بی‌آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب‌پوشی‌ها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زآتشِ ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زآسیبِ موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تندبادی کَرد سِیرش را تباه
روزگارِ اهل کِشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سُکان نماند
قُوَّتی در دستِ کِشتی‌بان نماند

ناخدایان را کیاسَت اندکی‌ست
ناخدایِ کِشتیِ امکان، یکی‌ست

بندها را تار و پود از هم گسیخت
موج از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب بُرد
زان گروهِ رفته طفلی مانْد خُرد

طفلِ مسکین، چون کبوتر پَر گرفت
بحر را چون دامنِ مادر گرفت

موجش اول وهله چون طومار کرد
تندباد اندیشه‌ی پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست
این غریقِ خُرد، بهرِ غرق نیست

صخره را گفتم مکن با او ستیز
قطره را گفتم بدان جانب مریز

امر دادم باد را کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم به زیرش نرم شو
برف را گفتم که آبِ گرم شو

صبح را گفتم به رویش خنده کن
نور را گفتم دلش را زنده کن

لاله را گفتم که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم که رخسارش بشوی

خار را گفتم که خلخالش مَکَن
مار را گفتم که طفلک را مَزَن

رنج را گفتم که صبرش اندک است
اشک را گفتم مکاهش، کودک است

گرگ را گفتم تن خُردش مَدَر
دزد را گفتم گلوبندش مَبَر

بخت را گفتم جهان‌داریْش دِه
هوش را گفتم که هُشیاریْش دِه

تیرگی‌ها را نمودم روشنی
ترس‌ها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پَست و زشت
ساختند آیینه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاه‌ها کندند مَردم را به راه

روشنی‌ها خواستند اما ز دود
قصرها افراشتند اما به رود

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس
دزدها بُگْماشتند از بهر پاس

جام‌ها لبریز کردند از فساد
رشته‌ها رِشتند در دوکِ عناد

درس‌ها خواندند، اما درس عار
اسب‌ها راندند، اما بی‌فَسار

دیوها کردند دربان و وکیل
در چه مَحضر؟ مَحضرِ حِیِّ جلیل

سَجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیْهِ ضَلال
توشه‌ها بردند از وِزر و وبال

از تنور خودپسندی شد بلند
شعله‌ی کردارهای ناپسند

وارهانْدیم آن غریقِ بی‌نوا
تا رهید از مرگ، شد صید هویٰ

آخر آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بی‌گُنه، نمرود شد

رزم‌جویی کرد با چون من کسی
خواست یاری از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانی‌ها بزرگ
شد بزرگ و تیره‌دل‌تر شد ز گرگ

برقِ عُجْب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند

رأیِ بد زد، گشت پِست و تیره‌رای
سرکشی کرد و فِکندیمش ز پای

پشه‌ای را حُکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیده‌ی خودبین بریز

تا نماند باد عُجبش در دِماغ
تیرگی را نام نَگْذارد چراغ

ما که دشمن را چنین می‌پروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم

آن‌که با نمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسیِ عمران کند؟

این سخن، پروین! نه از روی هویٰ‌ست
هر کجا نوری‌ست، ز انوار خداست
«پروین اعتصامی»

حضرت موسی (ع)

مادر موسی چو موسی را به نیل

پروین اعتصامی

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

یک پات چرا صدا ندارد بابا؟

یک پات چرا صدا ندارد بابا؟
لنگیدن تو دوا ندارد بابا؟

یک عالم لنگه کفش در جاکفشی ست
پوتینِ چپِ تو پا ندارد بابا؟
«محمدحسین ملکیان»

جان‌بازان

محمدحسین ملکیان

یک پات چرا صدا ندارد بابا؟

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

زمینِ تاریک و ماه از شانه‌ی شب می‌رود بالا

زمینِ تاریک و ماه از شانه‌ی شب می‌رود بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابانِ بی‌همتا

شب است و خُرده‌های خنده‌ی ماه از برای ابر
می‌افتد روی آب و می‌پَرد خواب از سرِ دریا

شب است و می‌تکاند آسمان از دامنش آرام
تمام نورهای مانده را بر سفره‌ی صحرا

شب است و آسمان پیراهنی از هاله‌ی مهتاب
به تن کرده‌ست چون صوفی که بر تن می‌کند شولا

می‌اندازد فلک بر صورت خورشید روانداز
و می‌خواباند او را روی پای خویش تا فردا

میانِ چادر شب ماه زیباتر شود آن‌سان که
بینِ لشکر دشمن جمالِ یوسفِ لیلا

تعال‌الله رویش را که والفجر است تفسیرش
تعال‌الله مویش را که «وَاللَّیْلِ إِذَا یَغْشَى»

شگفتا لحظه‌ی خندیدنش معجزتر از معجز
شگرفا لحظه‌ی جنگیدنش رؤیاتر از رؤیا

خوشا لیلا که در دامان جوانی این‌چنین پرورد
که دارد خوف از پروردگار خویش‌تن تنها

کسی چون او پر سُکرِ خدا گشته‌است پا تا سر
که نشناسد میانِ سجده‌های خویش سر از پا؟

به رغم تیغ‌ها و تیرها مانده‌ست در میدان
در آن وادی که منزل نیز می‌افتد به راه اینجا

نقاب از روی خود برداشت تا محشر کند محشر
گره بر ابروان انداخت تا غوغا کند، غوغا

صدا زد: کوفیان! اجدادِ من نورند و آیینه
ولی نشناختند او را بنی‌نشناس‌ها دردا

خداوندا مگر دریا به تیغی می‌شود زخمی؟
به تیغی می‌شود زخمی مگر دریا خداوندا؟

میانِ گردوخاکِ دشمنان گم شد که می‌دانست
در آن وادی هر آن‌کس می‌شود گم، می‌شود پیدا

تنش در دشت گشته منتشر بی‌شک همین تن شد
دلیلِ ساده‌ی محوی به ردِّ وحدتِ اشیا

پدر این رود، رودِ دائم‌الذکرِ بلادیده
پیِ تسبیحِ دانه‌دانه‌ای افتاده در صحرا

به دنبال جوانش خیره بر خاک است و می‌گوید
علی اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا

نمی‌گویم چه آمد آخر اما بر سر جسمش
همین و بس، پس از او خاکِ عالم بر سر دنیا

امیدم سوی الطافِ علیِ اکبر است ای کاش
بگیرد دست خالی مرا در محشر کبریٰ

«رضا یزدانی»

حضرت علی‌اکبر (ع)

رضا یزدانی

زمینِ تاریک و ماه از شانه‌ی شب می‌رود بالا

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

به آب می‌زنم امشب دوباره چشمم را

به آب می‌زنم امشب دوباره چشمم را
که شعله‌شعله ببارم ستاره چشمم را

دوباره شعر و من و دیده‌ی تماشا، تَر
به روی نیزه سرت همیشه بالاتر

دوباره شعر و من و شرح راز خونین‌ت
اقامه‌ی غزلی از نمازِ خونین‌ت

گلوی تشنه دمِ تیغ و خنجرت چه گذشت؟
اجازه هست که بگویم که با سرت چه گذشت؟

سرت هوای نیستان و نی‌سواری داشت
از آن نخست سرت شور سربداری داشت

سرت کجا و نیستان کجا؟ دریغ دریغ
تنت کجا و ستوران کجا؟ دریغ دریغ

به خون نشست تمام زمین، زمان با تو
گریستند تمامِ پیامبران با تو

هزار نخل عصا شد،‌ هزار موسی شد
هزار نیزه صلیبِ سر مسیحا شد

عُذَیر و یونس و الیاس گریه می‌کردند
برای غربت عباس گریه می‌کردند

برای غربتِ عباس آه می‌دانم
نبردِ یک نفر و یک سپاه می‌دانم

نبرد یک نفر و یک سپاه می‌دانی؟
شکوهِ تشنگیِ خیمه‌گاه می‌دانی؟

شکوهِ تشنگیِ خیمه‌گاه و یک عباس
غریبِ العطش و یک سپاه و یک عباس

غریبِ العطش و گلّه‌های گرگ، دریغ
غریبِ العطش و آن یَلِ سِتُرگ، دریغ

نگو که دست بگو که آبروی آب این است
پیامبرانِ اولوالعزم را کتاب این است

من از طلوع تو در آن غروب می‌دانم
تو را به نیزه سپردند خوب می‌دانم

گره زدند به شمشیر و خون کرامت را
چقدر ساده شکستند احترامت را

نه جذرها و نه مدها، تو را نفهمیدند
نه راویانِ سندها، تو را نفهمیدند

تو را مصادره کرده‌ست هر که در کاری
به هر بهانه کتیبه شدی به دیواری

به قدرِ نامی بر روی جامه‌ها خوبی
برای پُرشدنِ روزنامه‌ها خوبی

تو طرح و تعزیه و تابلو نمی‌خواهی
کتابِ شعر و نماهنگ و شو نمی‌خوای

سروده‌ی ازلی گرچه تا ابد باشی
تو جاودان‌تر از آنی که مستند باشی

تو سوز ندبه و امن یجیب می‌خواهی
تو خود مسلم و جون و حبیب می‌خواهی

قرار نیست که نامی و پرچمی باشی
تمام سال نباشی، محرمی باشی

قرار نیست که در گریه‌ها بخواهیمت
فقط برای عزا و قضا بخواهیمت

قرار نیست کتاب و کتیبه‌ای باشی
میان این همه مردم غریبه‌ای باشی

قرار نیست فقط آب آب بنویسیم
برای خون تو فصل الختاب بنویسیم

هنوز خون تو چون ذوالفقار بُرّان است
هزار سال اگر بگذرد خروشان است

تمامی ظلمات از تو نور می‌گیرند
عراق و شام و یمن با تو شور می‌گیرند

به عُمرِ غربتِ تاریخْ زیستی آقا
تو از قبیله‌ی زخمی، تو کیستی آقا؟

تو کیستی که جهان تشنه‌ی امامت توست؟
گلوی سرخ شفق شرح استقامت توست

شهود شرقی خون، آیه‌ی بهاری تو
همیشه در دل پاییز ماندگاری تو
«اسماعیل محمدپور»

اسماعیل محمدپور

امام حسین (ع)

به آب می‌زنم امشب دوباره چشمم را

حضرت ابو

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

کوه باش و به پای زندگی‌ات محکم و عاشق و جسور بایست

کوه باش و به پای زندگی‌ات محکم و عاشق و جسور بایست
تو دماوندِ غرقِ در برفی، تو عروسی، میان تور بایست

خانه از ردِّ پات آکنده‌ست،‌ عِطر تو جابه‌جا پراکنده‌ست
واژه‌ها چیده‌ی سلیقه‌ی توست، لابه‌لای همین سجور بایست

کودکت را یَل نبرد بِکِش، او زمین می‌خورد تو درد بِکِش
فقط از سینه آهِ سرد بِکش، مادری کن ببین و دور بایست

یک جهان روشنی ذخیره‌ی توست، ماه در چشم‌های چیره‌ی توست
ازخودت‌ردشدن خمیره‌ی توست، خسته هرچند، روبه‌نور بایست

در مرور امید و افسوسَت، رفتند جوجه‌های ققنوسَت
دلت آتش گرفته بدرقه کن، ولی آرام و پُرغرور بایست

مَخمَلِ صورتت حریر شده، چینِ موهات برف‌گیر شده
بی‌قراری ناگذیر شده، تو ولی همچنان صبور بایست
«آناهیتا آقابیگی»

آناهیتا آقابیگی

زن

مادر

کوه باش و به پای زندگی‌ات محکم و عاشق و جسور بایست

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

زندگی در نگاهِ من یعنی شادیِ زنگِ ورزش و قرآن

زندگی در نگاهِ من یعنی شادیِ زنگِ ورزش و قرآن
دوستانی به قدمت یک عمر، کامیار و حمید و سیدرحمان

زندگی در نگاهِ من یعنی غمِ یک واژه مثلِ تک‌فرزند
حسرتِ هم‌جنون و هم‌خونی که صدایم کند برادرجان

پدرم اهل جبهه‌ست و نبرد، میهنش را خریده‌است این مرد
در شگفتم که سمت پیروزی، از چه مستأجر است تا الان

مادرم شمع نیمه‌سوخته‌ست، شبِ ما را به صبح دوخته‌ست
حلقه‌حلقه طلا فروخته‌ست، تا رسیده‌ست دستمان به دهان

دل‌برم دختری خجالتی است،‌ که گُلِ گونه‌هاش قیمتی است
که جهانش هنوز صورتی است، در سپید و سیاهِ این دوران

زندگی شیشه‌ی بلورینی‌ست که نشسته‌ست روی طاق‌چه‌ام
شیشه‌ی نازکی که تا امروز، نرسیده است قدِّ مرگ به آن
«علی‌رضا نورعلی‌پور»

زندگی در نگاهِ من یعنی شادیِ زنگِ ورزش و قرآن

علی‌رضا نورعلی‌پور

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

بالابلند و سبزه و ابروکمان بود

بالابلند و سبزه و ابروکمان بود
از ما نبود انگار از بهتران بود

خان خواستگارش بود اما او دلش
با سهراب -مردی مثل دریا بی‌کران- بود

مردی غیور از ایل قشقایی که چون رود
دار و ندار او فدای این و آن بود

مردی مبارز نه،‌ مسافر بود و یک عمر
تختش زمین بود و لحافش آسمان بود

از بخت بد اما به خانش داده بودند
آن هم چرا؟ تنها به این خاطر که خان بود

تقدیر او هم‌رنگِ خون شد، واژگون شد
امروز هم جشنِ حنابندان‌شان بود

سهراب عاشق بود و او را جشنِ امروز
جشنِ حنابندان نگو،‌ عاشق‌کشان بود

بانگِ دُهُل می‌آمد و طاقت نیاورد
برنوبه‌دوش آمد، سوار مادیان بود

سهراب یک‌سو، لشکر خان سوی دیگر
پای نبردی نابرابر در میان بود

بانگ دهل خوابید تنها ساعتی بعد
از سیله و پیشانیِ خان خون روان بود

آن دورها هم مادیانِ بی‌سواری
می‌رفت و این پایانِ بازِ داستان بود
«محمدحسین نجفی»

بالابلند و سبزه و ابروکمان بود

محمدحسین نجفی

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

سلام دخترِ‌ پُر های‌وهوی من، «دینا»

سلام دخترِ‌ پُر های‌وهوی من، «دینا»
سلام خاطره‌ی روزهای رنگینم
سلام نور دو چشمم، سلام کودکی‌ام
سلام آینه‌ی غربتِ فلسطینم

بیا بیا که نفس‌هام سخت می‌آیند
بیا دوباره سرت را به سینه‌ام بگذار
ببین بدون تو آغوش مادرت خالی‌ست
بیا و بار غم از شانه‌های من بردار

سه‌چارسالگی‌ام را هنوز یادم هست
حیاط کوچک‌مان انتهای یک بن‌بست
درخت‌های پر از برگ و عطر زیتون‌ها
شبی که با لگد و زور قلبِ خانه شکست

شبی که نعره بر آورد ظلم با نفرت
که در محاصره‌ی ماست کل این خانه
کشید مادر را تا کنار یک دیوار
نگاه کرد به من مادرم غریبانه

لیا -عروسک زیبا-م را دو دست سیاه
گرفت از من و شد جسمِ کوچکش پرپر
گرفت اسلحه را رو به مادر و یک آن
هزار تکه شد انگار قاب عکس پدر

هنوز مادرم اما شجاع بود و صبور
اشاره کرد که توی اتاق پنهان شو
که سرصدا نکن و تا نظامیان بروند
درون صندوقِ مادربزرگ مهمان شو

درست مثل تمام زنان غزه زنی
پر از امید، قوی، ‌استوار، محکم بود
زنی بزرگ، شبیهِ تمام مادرها
لطیف، مثل خیالی حریر و شبنم بود

هنوز هم غمِ آن لحظه روی دوش من است
هنوز حسرت آن لحظه‌ای که زد فریاد
عزیز من تو به این خانه باز می‌گردی
صبور باش و قوی، خانه را نبر از یاد

کلید را ببر و دور گردنت بنداز
که این کلید زمانی به کار می‌آید
تمام می‌شود این ظلم استخوان‌سوز
دوباره در این خانه بهار می‌آید

چه حرف‌ها که نگفتم، چه قصه‌ها که هنوز
به این دیار و به تو دخترم بدهکارم
نگفته‌های پر از راز و خاطراتم را
در این زمینِ به خون آب‌خورده می‌کارم

میان این همه زخم و میان این همه خون
میانِ این همه آوار، زنده می‌مانم؟
درونِ قلب تو حتماً ولی در این دنیا
ببخش اما، خب، من بعید می‌دانم

کلید را ببر و دور گردنت انداز
که این کلید، زمانی به کار می‌آید
تمام می‌شود این ظلمِ استخوان‌سوز
دوباره در این خانه بهار می‌آید
«فاطمه اصغری»

سلام دخترِ‌ پُر های‌وهوی من «دینا»

فاطمه اصغری

فلسطین

مادر

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

گفت یوسف را چو می‌بفروختند

گفت یوسف را چو می‌بفروختند
مصریان از شوق او می‌سوختند

چون خریداران بسی برخاستند
پنج رَه هم‌سنگِ مُشکش خواستند

زان زنی پیری به‌خون‌آغشته بود
ریسمانی چند در هم رشته بود

در میانِ جمع آمد در خُروش
گفت ای دلّالِ کنعانی‌فروش

ز آرزوی این پسر سرگشته‌ام
ده کلاوه ریسمانش رشته‌ام

این ز من بِستان و با من بِیْع کن
دست در دست مَنَش نِه، بی‌سَخُن

خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم
نیست درخوردِ تو این دُرِّ یتیم

هست صد گنجش بها در انجمن
مِه تو و مِه ریسمانْت ای پیرزن

پیرزن گفتا که دانستم یقین
کین پسر را کَس نبفروشد بدین

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
گوید این زن از خریداران اوست

هر دلی کو همّتِ عالی نیافت
مُلکَتِ بی‌منتها حالی نیافت

آن ز همت بود کان شاهِ بلند
آتشی در پادشاهی او فکند

خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صدچندان بدید

چون بپاکی همتش در کار شد
زین همه ملک نجس بیزار شد

چشمِ همت چون شود خورشیدبین
کی شود با ذَرّه هرگز هم‌نشین
«عطار»

عطار

گفت یوسف را چو می‌بفروختند

یوسف

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌

خَم نخواهد کرد حتی بر بلندِ دار، سر

خَم نخواهد کرد حتی بر بلندِ دار، سر
آن‌که بالا می‌برد با نیّتِ دیدار، سر

هر زمان یک‌جور باید عشق را ابراز کرد
چون تو که هر بار دل می‌دادی و این‌بار سر

عشق، آری عشق وقتی سر بگیرد می‌رود
بر سرِ دروازه‌ها سر، بر سر بازار سر

ای شکوه راستی نگذار بر دیوار دست
تا جهان نگذارد از دستِ تو بر دیوار سر

کاشف‌الاسرار می‌خواهد گره‌گیسوی عشق
خوش به هم پیچیده است این رشته‌ی بسیارسر

لیلةالقدر است این افتاده در گودال، ماه
مطلع‌الفجر است این برکرده از نِی‌زار سر

حاصلِ مرگِ گلِ سرخ است عطرِ ماندگار
پس چه غم وقتی که از گل می‌بُرد عطار سر

شمعِ بی‌سر زنده می‌ماند که ما باور کنیم
روی دوشِ مرد گاهی می‌شود سربار سر

مست می‌گردد که بر دورِ سَرَت گردد فَلک
غافل از این‌که نمی‌گنجد در این دستار سر

جای دارد صبح بگذارند نامِ شام را
چون که بی‌گرمی شود خورشیدِ شامِ تار سر

چون طلب کرده‌ست از اهلِ وفا دل‌دار دل
در طَبَق با عشق اهدا می‌کند سردار سر

دل به یک دستِ تو دادم، سر به دست دیگرت
زیرِ سر بگذار دل، یا زیر پا بگذار سر

مست‌ها این‌گونه از مِی‌خانه بیرون می‌زنند
از عطش لب‌ریزْ لب، از بادگی سرشارْ سر

زندگی یعنی عبادت، زندگی یعنی نماز
مرگ یعنی والسلام از سجده‌ات بردار سر

آسمان! از ماه بالاتر نبر خورشید را
نیزه را پایین بیاور نیست یار از یار سر
«محمد زارعی»

امام حسین (ع)

ای دل بگو که بر سر پیمان کیستی؟

خَم نخواهد کرد حتی بر بلندِ دار سر

محمد زارعی

۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کمال‌گرام ‌