ای روی تو مِهرِ عالمآرایِ همه
وصلِ تو شبوروز تمنای همه
گر با دگران بِه ز منی، وای به من
ور با همهکس همچو منی، وایِ همه
«ابوسعید ابوالخیر»
ای روی تو مِهرِ عالمآرایِ همه
وصلِ تو شبوروز تمنای همه
گر با دگران بِه ز منی، وای به من
ور با همهکس همچو منی، وایِ همه
«ابوسعید ابوالخیر»
شنیدم که دارای فرختبار
ز لشکر جدا مانْد روزِ شکار
دوان آمَدَش گلهبانی به پیش
به دل گفت دارای فرخندهکیش
مگر دشمن است این که آمد به جنگ
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
کمانِ کیانی به زه راست کرد
به یک دم وجودش عدم خواست کرد
بگفت ای خداوند ایران و تور
که چشم بد از روزگار تو دور
من آنم که اسبانِ شَه پرورم
به خدمت بدین مَرغزار اندرم
مَلِک را دلِ رفته آمد به جای
بخندید و گفت: ای نکوهیدهرای
تو را یاوری کرد فرخسروش
وگر نه زه آورده بودم به گوش
نگهبان مرعی بخندید و گفت:
نصیحت ز مُنعم نباید نَهفت
نه تدبیر محمود و رای نکوست
که دشمن نداند شهنشه ز دوست
چنان است در مِهتری شرطِ زیست
که هر کِهتری را بدانی که کیست
مرا بارها در حَضَر دیدهای
ز خیل و چراگاه پرسیدهای
کنونت به مهر آمدم پیشباز
نمیدانیَم از بداندیش باز
توانم من ای نامور شهریار
که اسبی برون آرَم از صد هزار
مرا گلهبانی به عقل است و رای
تو هم گلهی خویش باری، بپای
در آن تخت و مُلک از خلل غم بود
که تدبیر شاه از شُبان کم بود
***
تو کی بشنوی نالهی دادخواه
به کیوان بَرت کِلهی خوابگاه؟
چنان خُسْبْ کآید فغانت به گوش
اگر دادخواهی برآرَد خُروش
که نالد ز ظالم که در دور توست
که هر جور کاو میکند جور توست
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقانِ نادان که سگ پرورید
دِلیر آمدی سعدیا در سَخُن
چو تیغت به دست است فتحی بکن
بگو آنچه دانی، که حق گفته به
نه رشوتستانی و نه عشوه ده
طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی
طمع بُگسِل و هرچه دانی بگوی
«سعدی»
بنالید درویشی از ضعف حال
بَرِ تندرویی، خداوندِ مال
نه دینار دادَش سیهدل نه دانگ
بر او زد به سر باری از طیر بانگ
دلِ سائل از جُور او خون گرفت
سر از غم بر آورد و گفت ای شگفت
توانگر ترشروی، باری، چراست؟
مگر مینترسد ز تلخی خواست؟
بفرمود کوتهنظر تا غلام
بَرَندش به خواری و زجرِ تمام
به ناکردنِ شُکرِ پروردگار
شنیدم که برگشت از او روزگار
بزرگیش سر در تباهی نهاد
عطارد قلم در سیاهی نهاد
شِقاوت برهنه نشاندش چو سیر
نه بارش رها کرد و نه بارگیر
فِشاندش قضا بر سر از فاقه خاک
مشعبدصفتکیسه و دستِ پاک
سراپای حالش دگرگونه گشت
بر این ماجرا مدتی بر گذشت
غلامش به دستِ کریمی فِتاد
توانگر دل و دست و روشننهاد
به دیدارِ مسکینِ آشفتهحال
چنان شاد بودی که مسکین به مال
شبانگَه یکی بر درش لقمه جُست
ز سختی کشیدن قدمهاش سُست
بفرمود صاحبنظر بنده را
که خشنود کن مردِ درمانده را
چو نزدیک بُردش ز خوان بَهرهای
برآورد بیخویشتَن نعرهای
شکستهدل آمد بَرِ خواجه باز
عیان کرده اشکش به دیباجه راز
بپرسید سالارِ فرخندهخوی
که اَشکَت ز جورِ که آمد به روی؟
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیرِ شوریده بخت
که مملوکِ وی بودم اندر قدیم
خداوندِ املاک و اسباب و سیم
چو کوتاه شد دستش از عِز و ناز
کُنَد دستِ خواهش به درها دراز
بخندید و گفت ای پسر! جُور نیست
ستم بر کَس از گَردشِ دُور نیست
نه آن تندروی است بازارگان
که بردی سَر از کِبر بر آسمان؟
من آنم که آن روزم از در برانْد
به روزِ مَنَش دُور گیتی نشاند
نِگه کرد باز آسمان سوی من
فرو شُست گَردِ غم از روی من
خدای ار به حکمت ببندد دری
گُشاید به فضل و کرم دیگری
بسا مفلسِ بینوا سیر شُد
بسا کارِ منعم زبر-زیر شد
«سعدی»
ملکزادهای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی. باری پدر به کراهت و استحقار در او نظر میکرد.
پسر به فراست استبصار به جای آورد و گفت: ای پدر!کوتاهِ خردمند بِه که نادانِ بلند. نه هر چه به قامت مِهتر به قیمت بِهتر.
الشاةُ نَظیفَةٌ وَ الفیلُ جیفَةٌ.
اقلُّ جِبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ
لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا
آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه
اسبِ تازی و گر ضعیف بُوَد
همچنان از طویلهای خر بِه
پدر بخندید و ارکان دولت بپسندیدند و برادران به جان برنجیدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه گمان مبر نهالی
باشد که پلنگِ خفته باشد
شنیدم که مَلک را در آن قُرب دشمنی صَعب روی نمود. چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند، اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود
گفت:
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من
آن منم گر در میانِ خاک و خون بینی سری
کانکه جَنگ آرَد، به خون خویش بازی میکند
روز میدان و آن که بُگریزد به خونِ لشکری
این بگفت و بر سپاهِ دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. چون پیشِ پدر آمد، زمینِ خدمت ببوسید و گفت:
ای که شخصِ مَنَت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغرمیان به کار آید
روز میدان، نه گاوِ پرواری
آوردهاند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک. جماعتی آهنگِ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت: ای مردان بکوشید یا جامهی زنان بپوشید! سواران را به گفتنِ او تَهوُّر زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند. شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. مَلک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.
برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غُرفه بدید. دریچه بر هم زد. پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بیهنران جای ایشان بگیرند.
کس نیاید به زیر سایهی بوم
ور همای از جهان شود معدوم
پدر را از این حال آگهی دادند. برادرانش را بخوانْد و گوشمالی به واجب بداد. پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست، که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
نیمنانی گر خورَد مردِ خدا
بذل درویشان کُند نیمی دگر
مُلکِ اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر
«سعدی»
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست! این پیراهن است، افسار نیست!
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راهرفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست؟
گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدهست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست
گفت: مِیْ بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حَد زَنَد هُشیارمردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
«پروین اعتصامی»
اوّل به وفا میِ وصالم در داد
چون مست شدم جام جفا را سر داد
پُر آب دو دیده و پُر از آتشْ دل
خاکِ رهِ او شدم به بادم بر داد
«حافظ»
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
«سعدی»
چه شد که چشمِ مرا بغضِ تازه گریان کرد؟
کدام برکه دوباره دعای باران کرد؟
از آسمان گِله دارم که آفتابِ مرا
میان این همه ابرِ سیاه پنهان کرد
بهارِ غائبِ تقویمِ روزگار، ببین
چه با طراوت ما سردیِ زمستان کرد..
در انتظار تو آنقدر اشک ریختهام
که هرچه رود که خشکیده بود، طغیان کرد
از این جهنم، ما را نجات خواهد داد
کسی که آتشِ نمرود را گلستان کرد
«سجاد سامانی»
این شبِ تاریک، این چشمِ سیاهش را نگاه!
در شب دلبردن از مردم، نگاهش را نگاه!
گیسوانش جنگجویانِ شب و مژگان او
نیزهدارانند، غوغای سپاهش را نگاه!
نیمهشب دل میربود از من که چشمش بسته شد
پلکِ خسته، این رفیق نیمهراهش را نگاه!
آسمان دریای خون شد، ابر زیر گریه زد
حالِ دورافتادگان از روی ماهش را نگاه!
با رقیبان گفت: آه، از دوریَش ناراحتم
چشمکِ رندانهی او بعدِ آهش را نگاه!
«سجاد سامانی»
عشق دنیای مرا سوزاند اما پیشکش
داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش
ای که میگویی طبیب قلبهای عاشقی
کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش
دشمنانت در پِی صُلحاند اما چشمِ تو
دوستان را هم فدا کردهست، آنها پیشکش
بس که زیبایی، اگر یوسف تو را میدید نیز
چنگ بر پیراهنت میزد، زلیخا پیشکش
ماهیِ تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکهای کوچک به من میداد، دریا پیشکش
«سجاد سامانی»