از میز و عناوینِ خودت دورشدن
با شبزدگان نماندن و نورشدن
این مرحله از عروج، دل میخواهد
عاشقشدن و شهیدجمهورشدن
«نصیبا مرادی»
از میز و عناوینِ خودت دورشدن
با شبزدگان نماندن و نورشدن
این مرحله از عروج، دل میخواهد
عاشقشدن و شهیدجمهورشدن
«نصیبا مرادی»
جانِ جمهور است مُلکِ آریا
معدنِ نور است این جغرافیا
گفت زیر بیرقِ کُفر و نفاق
زندگی ننگ است و مردن کیمیا
جز شقایق، گُل نمیآید به دشت
بسکه سیراب است از خونِ پِیا
وقتی از صحرا بهار آمد به کوه
یاد کن از پهلوانانِ کیا
کاروانِ عُمر میگوید بمان!
ساربانِ مرگ میگوید بیا!
تیره شد از خونْ زمین، اما هنوز
میمکد از خونِ پاکِ اولیا
سیّدابراهیمِ ما هم شد شهید
کُشتهی عشقند آلِ ایلیا
کو طبیبِ مهربانِ مَحرمی
تا نهد بر زخمِ دلها مومیا؟
تا ابد هرگز نمیگردد تمام
جنگِ اهلِ صدق با صُلحِ ریا
از گلستانِ شهیدانِ وطن
میدمد هر دم نسیمِ کبریا
گرچه خاکِ پوریا را باد بُرد
زنده است، اما مرامِ پوریا
آنقَدَر در نیستی ماندم که باد
ریخت خاکم را به دریا گوییا
از کجا میآید این مرغِ غریب؟
گَردِ پَرهایش به چشمم توتیا
بیش از این ای آسمان! راضی مباش
روی خونِ ما بچرخد آسیا
ما به فرمانِ امینیم ای وطن!
در نبردِ اولیاء و اشقیا
«قادر طراوتپور»
گریه کردیم ولی با لبِ خندان رفتید
حق ندا داد، شما مست و غزلخوان رفتید
خبر آمد خبری نیست، به ما سخت گذشت
کوه بودید، از این گردنه آسان رفتید
قلب ایران شده خون، چشم وطن بارانی
رو به خورشید ولی در دلِ باران رفتید
گفته بودند به ما مقصدتان تبریز است
پس چرا بالزنان سمتِ خراسان رفتید
جسمتان خستهی خدمت، خودتان تشنهی خواب
چشم بستید ولی در طلبِ جان رفتید
سرزنش، طعنه و تهمت به شما راه نداشت
چون که میدید خدا تا خطِ پایان رفتید
قهرمانانه به میدان وطن جنگیدید
دور آخر شد و با پرچم ایران رفتید
اهل میز و لقب و بندهی عنوان نشدید
اینچنین شد که به آغوش شهیدان رفتید
این سرانجام که نه، تازه سرآغازِ شماست
با دلی شاد به پابوسیِ سلطان رفتید
«الهام صفالو»
آنقدر ز میز خدمتت دور شدی
با مردمِ پابرهنه محشور شدی
سلطانِ خراسان به تو مزدت را داد
خادم بودی، شهیدِ جمهور شدی
«الهام صفالو»
هرچه صدا کردیم: «ابراهیم!»
اسم تو حتی برنگشت از کوه
آنقدر روحت بیقراری کرد
جسمِ تو حتی برنگشت از کوه
اردیبهشت، اردیجهنم شد
هر صفحهی تقویم را سوزاند
این بار آتش سرد شد اما
وقتی که ابراهیم را سوزاند
گشتیم دنبال پر و بالت
گفتند دیگر وا نخواهد شد
جز بالگردِ سوخته چیزی
پیدا نشد، پیدا نخواهد شد
چشمانتظار دیدنت گشتند
حتی شهیدان خدایی هم
آنسو بهشتی بیقرار تو
آنسوتر انگاری رجایی هم
این ملتِ دردآشنا، دیروز
در شادی و غم انتخابت کرد
ای انتخاب مردم ایران!
حالا خدا هم انتخابت کرد
«رضا یزدانی»
داغی بزرگ بر دلِ دنیا گذاشتی
صبرِ زمانه را به تماشا گذاشتی
ای سرو سرفراز؛ چرا زود، ناگهان
از خاک سر به دوش ثریّا گذاشتی
جایت نبود روی زمین ای بزرگمرد!
رفتی و پا به عالمِ بالا گذاشتی
در ساحلِ سپیدهدم از شوقِ جامِ وصل
دستی به روی شانهی دریا گذاشتی
ناگاه زخمِ کوچِ نفسگیرِ خویش را
در امتدادِ خاطرهها جا گذاشتی
آه ای طبیبِ خستهدلان! با گلابِ اشک
دردِ فراق را به دلِ ما گذاشتی
عمری نَفَس به شوقِ ولایت زدی و بس
یعنی قدم به راه تَوّلا گذاشتی
آه ای شهید! حالِ تو را غبطه میخوریم
وقتی قرار با گلِ زهرا گذاشتی
پروازِ تو به مقصدِ تبریز بود یا
رفتی و جان به مشهدِ دلها گذاشتی
آه ای شهیدِ خادم جمهور تا ابد
داغی بزرگ بر دل دنیا گذاشتی
«محمدمهدی عبدالهی»
بر گنبد تو دستِ توسّل مىزد
بر مُصحَفِ نام تو تفأّل مىزد
هر لحظه شفاعتِ تو را حاجت داشت
«خورشید»، که سوى حرمت زل مىزد
«محمدمهدی عبدالهی»
پر زد از قفس دل هواییات
شادی ای کبوتر از رهاییات!
حالیا به سوی خانه خواندهاست
هاتف از حریم کبریاییات
میروی به دیدنِ امام خویش
با لباس خادمالرضاییات
ای شهیدِ راهِ کوشش و تلاش
همترازی است با رجاییات
خوش سفر کن ای به وصل آشنا!
مفتخر شدیم از آشناییات
«علیرضا نورعلیپور»
باد شومی ناگهان آورد با خود یک خبر
باغِ ما شد داغدارِ سروی عمامهبهسر
در هوای ماتمِ یک کوهِ پوشیدهعبا
نوحه میخواند خلیجِ فارس، میگرید خزر
ماه در مِه گم شد و باران برای او گریست
شانه خالی کرد از باد آسمانِ بیهنر
روی بالِ ابرها جامِ شهادت سر کشید
عاقبت، مردی که دل میزد به دریای خطر
او به آن سرمنزلِ مقصود نایل شد، ولی
ما شدیم از رفتنِ او بیقرار و خونجگر
یک نفر ظرفیتِ عمّاربودن داشت گر
شک ندارم «سیّدابراهیم» بود آن یک نفر
سّیدی با فطرتِ آرامشِ یک صبحِ زود
در مسیرِ عشق با چندین فرشته همسفر
مردِ میدانی که در روزِ مبادا، سینهچاک
صخرهای که پیشِ هر سیلِ بلا، سینهسپر
هرکه نوشید از مِی عشقش، نرفته بازگشت
چون پس از هر حُسن در او دید یک حُسنِ دگر
فکر و ذکر و آرزویش بود ایرانِ قوی
ای بنازم آنکه را که هست با او همنظر
کاش یوسف باز میگشت از سفر، یا رب! ولی
نیست در حُکمِ قضایت جای اما و اگر
«سیدضیاء موسوی»
سبکبال بر موجی از مه، به قاف تماشا رسیدند
به صبحِ تشرف به خورشید، به دیدار فردا رسیدند
از این حسرتِ روزمره، کشیدندشان ذره ذره
که بیحاشیه، بیتکلف، به متن و به معنا رسیدند
من المؤمنین رجالٌ... که دنیا شبِ قدرشان بود
شنیدند «من ینتظرْ...» را، به «قرآن»، به «احیا» رسیدند
به تاریکِ شب، هدیه دادند درخشیدنِ اشکشان را
از آن تیرگیها گذشتند، به این روشنیها رسیدند
به دل، زخم و بر لب، تبسم... همهْ دردشان دردِ مردم
به آغوش گرمِ شهادت، برای مداوا رسیدند
پس از سالها رنجِ دنیا، نیفتاده بودند از پا
مقامِ رضا رزقشان شد، به لبخند زهرا رسیدند
دریغا و دردا که ماندیم، عجب سهمگین است ماندن
چه جانانه از جان گذشتند، شگفتا چه زیبا رسیدند
نه از مدعیها نبودند، گرفتارِ دنیا نبودند
ببین این صفِ اولیها، به آغوش مولا رسیدند
«میلاد عرفانپور»