پرستویی و لانه در پیت بود
همیشه آب و دانه در پی بود
تو کوچهکوچه در حالِ محبت
شهادت خانهخانه در پیت بود
«عاطفه جوشقانیان»
پرستویی و لانه در پیت بود
همیشه آب و دانه در پی بود
تو کوچهکوچه در حالِ محبت
شهادت خانهخانه در پیت بود
«عاطفه جوشقانیان»
پُر از توایم، پراکندهای هوایت را
سپردهای به پرنده، غمِ صدایت را
به ابر و ماه و درختانِ دائماً به قنوت
سپردی اشک و نمازِ شب و و دعایت را
برای اینکه به ماه راه را نشان بدهی
به جا گذاشتی ای رود، ردّ پایت را
چقدر مثل رجایی، چقدر باهنری
به ما نشان بده اندوهِ آشنایت را
غبارروبیِ دریا و کهکشان بودی
بیا بیا بتکان غربتِ عبایت را
به قلهها که رسیدی، رها شدی، آری
چگونه شرح دهم اوجِ ماجرایت را؟
به جز صلابت و خدمت نبود در کارت
نبود، هر چه که گشتیم عکسهایت را
چقدر جای تو خوب است، هیچکس اما
برای ما نگرفته هنوز جایت را
«عاطفه جوشقانیان»
نماند آنکه دلش بیقرارِ رفتن بود
همانکه خادمِ مخلص، برای میهن بود
همیشه یاور مردم، همیشه حقباور
همانکه خوبیِ او واضح و مبرهن بود
به جنگِ دَدمنشان رفت در تمامی عمر
که استوارِ رهِ حق چنان تهمتن بود
کسی که منسبِ او خادمالرضا بوده
چنان کبوترها در پیِ پریدن بود
چنان کبوترِ عاشق که بینفس مانده
تمام دغدغهاش ازقفسپریدن بود
چه خوش شکست بتِ نفس را چو ابراهیم
همانکه روحِ بلندش، فراتر از تن بود
رئیسِ جمهور اکنون شهیدِ جمهوریست
نماند آنکه دلش بیقرارِ رفتن بود
«سیدعلیرضا حسینی»
بیا تا بنگریم اندیشهی مردانِ میدان را
بیا تا بشنویم آوازِ سرخِ سربداران را
هزاران راهِ نارفته، هزاران قله رویارو
گواهی میدهد آیهبهآیه عهد و پیمان را
کسی که بال بگشاید که رهْ هموار بنماید
به آغوشش کشیده طعنههای تندِ توفان را
میانِ جنگلِ انبوه، پرواز و مِه و باران
خیالانگیز معنا میکند معراجِ انسان را
همیشه ماجرای غیرتِ تاریخ، تکراریست
رقم خواهد زد ابراهیم، تقدیرِ گلستان را
اجل گاهی به زانو در میآید از شُکوهِ عشق
به آتش میکِشد پروانه بیپروا دل و جان را
پس از هفت آسمان در آسمانِ هشتمِ غربت
به چشمِ خویش دیده خادمی، شاهِ خراسان را
«نصیبا مرادی»
از میز و عناوینِ خودت دورشدن
با شبزدگان نماندن و نورشدن
این مرحله از عروج، دل میخواهد
عاشقشدن و شهیدجمهورشدن
«نصیبا مرادی»
جانِ جمهور است مُلکِ آریا
معدنِ نور است این جغرافیا
گفت زیر بیرقِ کُفر و نفاق
زندگی ننگ است و مردن کیمیا
جز شقایق، گُل نمیآید به دشت
بسکه سیراب است از خونِ پِیا
وقتی از صحرا بهار آمد به کوه
یاد کن از پهلوانانِ کیا
کاروانِ عُمر میگوید بمان!
ساربانِ مرگ میگوید بیا!
تیره شد از خونْ زمین، اما هنوز
میمکد از خونِ پاکِ اولیا
سیّدابراهیمِ ما هم شد شهید
کُشتهی عشقند آلِ ایلیا
کو طبیبِ مهربانِ مَحرمی
تا نهد بر زخمِ دلها مومیا؟
تا ابد هرگز نمیگردد تمام
جنگِ اهلِ صدق با صُلحِ ریا
از گلستانِ شهیدانِ وطن
میدمد هر دم نسیمِ کبریا
گرچه خاکِ پوریا را باد بُرد
زنده است، اما مرامِ پوریا
آنقَدَر در نیستی ماندم که باد
ریخت خاکم را به دریا گوییا
از کجا میآید این مرغِ غریب؟
گَردِ پَرهایش به چشمم توتیا
بیش از این ای آسمان! راضی مباش
روی خونِ ما بچرخد آسیا
ما به فرمانِ امینیم ای وطن!
در نبردِ اولیاء و اشقیا
«قادر طراوتپور»
گریه کردیم ولی با لبِ خندان رفتید
حق ندا داد، شما مست و غزلخوان رفتید
خبر آمد خبری نیست، به ما سخت گذشت
کوه بودید، از این گردنه آسان رفتید
قلب ایران شده خون، چشم وطن بارانی
رو به خورشید ولی در دلِ باران رفتید
گفته بودند به ما مقصدتان تبریز است
پس چرا بالزنان سمتِ خراسان رفتید
جسمتان خستهی خدمت، خودتان تشنهی خواب
چشم بستید ولی در طلبِ جان رفتید
سرزنش، طعنه و تهمت به شما راه نداشت
چون که میدید خدا تا خطِ پایان رفتید
قهرمانانه به میدان وطن جنگیدید
دور آخر شد و با پرچم ایران رفتید
اهل میز و لقب و بندهی عنوان نشدید
اینچنین شد که به آغوش شهیدان رفتید
این سرانجام که نه، تازه سرآغازِ شماست
با دلی شاد به پابوسیِ سلطان رفتید
«الهام صفالو»
آنقدر ز میز خدمتت دور شدی
با مردمِ پابرهنه محشور شدی
سلطانِ خراسان به تو مزدت را داد
خادم بودی، شهیدِ جمهور شدی
«الهام صفالو»
هرچه صدا کردیم: «ابراهیم!»
اسم تو حتی برنگشت از کوه
آنقدر روحت بیقراری کرد
جسمِ تو حتی برنگشت از کوه
اردیبهشت، اردیجهنم شد
هر صفحهی تقویم را سوزاند
این بار آتش سرد شد اما
وقتی که ابراهیم را سوزاند
گشتیم دنبال پر و بالت
گفتند دیگر وا نخواهد شد
جز بالگردِ سوخته چیزی
پیدا نشد، پیدا نخواهد شد
چشمانتظار دیدنت گشتند
حتی شهیدان خدایی هم
آنسو بهشتی بیقرار تو
آنسوتر انگاری رجایی هم
این ملتِ دردآشنا، دیروز
در شادی و غم انتخابت کرد
ای انتخاب مردم ایران!
حالا خدا هم انتخابت کرد
«رضا یزدانی»
داغی بزرگ بر دلِ دنیا گذاشتی
صبرِ زمانه را به تماشا گذاشتی
ای سرو سرفراز؛ چرا زود، ناگهان
از خاک سر به دوش ثریّا گذاشتی
جایت نبود روی زمین ای بزرگمرد!
رفتی و پا به عالمِ بالا گذاشتی
در ساحلِ سپیدهدم از شوقِ جامِ وصل
دستی به روی شانهی دریا گذاشتی
ناگاه زخمِ کوچِ نفسگیرِ خویش را
در امتدادِ خاطرهها جا گذاشتی
آه ای طبیبِ خستهدلان! با گلابِ اشک
دردِ فراق را به دلِ ما گذاشتی
عمری نَفَس به شوقِ ولایت زدی و بس
یعنی قدم به راه تَوّلا گذاشتی
آه ای شهید! حالِ تو را غبطه میخوریم
وقتی قرار با گلِ زهرا گذاشتی
پروازِ تو به مقصدِ تبریز بود یا
رفتی و جان به مشهدِ دلها گذاشتی
آه ای شهیدِ خادم جمهور تا ابد
داغی بزرگ بر دل دنیا گذاشتی
«محمدمهدی عبدالهی»