صد داغ به دل داشت، از آن هیچ نگفت
یک بار از این دردِ نهان هیچ نگفت
با آنکه زبانِ دردِ این مردم بود
از زخمِ زبانِ ناکسان هیچ نگفت
«ناصر فیض»
صد داغ به دل داشت، از آن هیچ نگفت
یک بار از این دردِ نهان هیچ نگفت
با آنکه زبانِ دردِ این مردم بود
از زخمِ زبانِ ناکسان هیچ نگفت
«ناصر فیض»
که میگوید که ما امروز از دولت جدا هستیم؟
همیشه همصدا بودیم و با هم همصدا هستیم
تمامِ مردمِ مستضعفِ ایران سیهپوشِ..
عزایِ خادمِ آقا «علی موسیالرضا» هستیم
نمیماند زمین یکلحظه هم تابوتِ ابراهیم
ببیند آنکه دوشش زیر تابوت است، ما هستیم
درست است این که دارد زورِ خود را میزند
درست است این که از تحریمها در تنگنا هستیم
درست است این که میخواهند از حق دست برداریم
از اهدافی که پایش قرص و محکم سالها هستیم
کسی ما را در این دنیا نخواهد دید دشمنشاد
برادر دادهایم از دست، اما روی پا هستیم
سبویی گر شکست این بار هم نذرِ سرِ ساقی
سبویی گوشهی مِیخانهی «قالو بلا» هستیم
چه فرقی میکند در جبههی سوریه یا جُلفا؟
چه فرقی میکند تو چه پُستی یا کجا هستیم؟
حرم یعنی همین جمهوریِ اسلامیِ ایران
برای خاطرِ این خاک میجنگیم، تا هستیم
شهیدان زنده هستند و رجاییها نمیمیرند
چهل سال است در جمعِ شهیدانِ خدا هستیم
«حسین خزائی»
از کوه صدای بیصدایی آمد
با باد شمیم کربلایی آمد
بعد از چهلوسه سال یکبار دگر
در کشورِ ما عطر رجایی آمد
«محمدرضا بازرگانی»
پرستویی و لانه در پیت بود
همیشه آب و دانه در پی بود
تو کوچهکوچه در حالِ محبت
شهادت خانهخانه در پیت بود
«عاطفه جوشقانیان»
پُر از توایم، پراکندهای هوایت را
سپردهای به پرنده، غمِ صدایت را
به ابر و ماه و درختانِ دائماً به قنوت
سپردی اشک و نمازِ شب و و دعایت را
برای اینکه به ماه راه را نشان بدهی
به جا گذاشتی ای رود، ردّ پایت را
چقدر مثل رجایی، چقدر باهنری
به ما نشان بده اندوهِ آشنایت را
غبارروبیِ دریا و کهکشان بودی
بیا بیا بتکان غربتِ عبایت را
به قلهها که رسیدی، رها شدی، آری
چگونه شرح دهم اوجِ ماجرایت را؟
به جز صلابت و خدمت نبود در کارت
نبود، هر چه که گشتیم عکسهایت را
چقدر جای تو خوب است، هیچکس اما
برای ما نگرفته هنوز جایت را
«عاطفه جوشقانیان»
نماند آنکه دلش بیقرارِ رفتن بود
همانکه خادمِ مخلص، برای میهن بود
همیشه یاور مردم، همیشه حقباور
همانکه خوبیِ او واضح و مبرهن بود
به جنگِ دَدمنشان رفت در تمامی عمر
که استوارِ رهِ حق چنان تهمتن بود
کسی که منسبِ او خادمالرضا بوده
چنان کبوترها در پیِ پریدن بود
چنان کبوترِ عاشق که بینفس مانده
تمام دغدغهاش ازقفسپریدن بود
چه خوش شکست بتِ نفس را چو ابراهیم
همانکه روحِ بلندش، فراتر از تن بود
رئیسِ جمهور اکنون شهیدِ جمهوریست
نماند آنکه دلش بیقرارِ رفتن بود
«سیدعلیرضا حسینی»
بیا تا بنگریم اندیشهی مردانِ میدان را
بیا تا بشنویم آوازِ سرخِ سربداران را
هزاران راهِ نارفته، هزاران قله رویارو
گواهی میدهد آیهبهآیه عهد و پیمان را
کسی که بال بگشاید که رهْ هموار بنماید
به آغوشش کشیده طعنههای تندِ توفان را
میانِ جنگلِ انبوه، پرواز و مِه و باران
خیالانگیز معنا میکند معراجِ انسان را
همیشه ماجرای غیرتِ تاریخ، تکراریست
رقم خواهد زد ابراهیم، تقدیرِ گلستان را
اجل گاهی به زانو در میآید از شُکوهِ عشق
به آتش میکِشد پروانه بیپروا دل و جان را
پس از هفت آسمان در آسمانِ هشتمِ غربت
به چشمِ خویش دیده خادمی، شاهِ خراسان را
«نصیبا مرادی»
از میز و عناوینِ خودت دورشدن
با شبزدگان نماندن و نورشدن
این مرحله از عروج، دل میخواهد
عاشقشدن و شهیدجمهورشدن
«نصیبا مرادی»
جانِ جمهور است مُلکِ آریا
معدنِ نور است این جغرافیا
گفت زیر بیرقِ کُفر و نفاق
زندگی ننگ است و مردن کیمیا
جز شقایق، گُل نمیآید به دشت
بسکه سیراب است از خونِ پِیا
وقتی از صحرا بهار آمد به کوه
یاد کن از پهلوانانِ کیا
کاروانِ عُمر میگوید بمان!
ساربانِ مرگ میگوید بیا!
تیره شد از خونْ زمین، اما هنوز
میمکد از خونِ پاکِ اولیا
سیّدابراهیمِ ما هم شد شهید
کُشتهی عشقند آلِ ایلیا
کو طبیبِ مهربانِ مَحرمی
تا نهد بر زخمِ دلها مومیا؟
تا ابد هرگز نمیگردد تمام
جنگِ اهلِ صدق با صُلحِ ریا
از گلستانِ شهیدانِ وطن
میدمد هر دم نسیمِ کبریا
گرچه خاکِ پوریا را باد بُرد
زنده است، اما مرامِ پوریا
آنقَدَر در نیستی ماندم که باد
ریخت خاکم را به دریا گوییا
از کجا میآید این مرغِ غریب؟
گَردِ پَرهایش به چشمم توتیا
بیش از این ای آسمان! راضی مباش
روی خونِ ما بچرخد آسیا
ما به فرمانِ امینیم ای وطن!
در نبردِ اولیاء و اشقیا
«قادر طراوتپور»
گریه کردیم ولی با لبِ خندان رفتید
حق ندا داد، شما مست و غزلخوان رفتید
خبر آمد خبری نیست، به ما سخت گذشت
کوه بودید، از این گردنه آسان رفتید
قلب ایران شده خون، چشم وطن بارانی
رو به خورشید ولی در دلِ باران رفتید
گفته بودند به ما مقصدتان تبریز است
پس چرا بالزنان سمتِ خراسان رفتید
جسمتان خستهی خدمت، خودتان تشنهی خواب
چشم بستید ولی در طلبِ جان رفتید
سرزنش، طعنه و تهمت به شما راه نداشت
چون که میدید خدا تا خطِ پایان رفتید
قهرمانانه به میدان وطن جنگیدید
دور آخر شد و با پرچم ایران رفتید
اهل میز و لقب و بندهی عنوان نشدید
اینچنین شد که به آغوش شهیدان رفتید
این سرانجام که نه، تازه سرآغازِ شماست
با دلی شاد به پابوسیِ سلطان رفتید
«الهام صفالو»