تا زُهره و مَه در آسمان گشت پدید
بِهتر ز مِی ناب، کسی هیچ ندید
من در عجبم ز مِیفروشان کایشان
بِه زآنکه فروشند چه خواهند خرید
«خیام»
تا زُهره و مَه در آسمان گشت پدید
بِهتر ز مِی ناب، کسی هیچ ندید
من در عجبم ز مِیفروشان کایشان
بِه زآنکه فروشند چه خواهند خرید
«خیام»
این کوزه چو من عاشقِ زاری بودهست
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که بر گردن یاری بودهست
«خیام»
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامدهست فریاد مکن
بر نامَده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
«خیام»
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو
بر درگهِ آن شهان نهادَندی رو
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بِنْشسته همی گفت که کوکو کوکو
«خیام»
ای دیده اگر کور نئی گور ببین
وین عالمِ پُرفتنه و پُرشور ببین
شاهان و سران و سروران زیر گِلند
روهای چو مه در دهن مور ببین
«خیام»