در آرزوی بوس و کنارت مُردم
وز حسرتِ لعلِ آبدارت مُردم
قصّه نکنم دراز، کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مُردم
«حافظ»
در آرزوی بوس و کنارت مُردم
وز حسرتِ لعلِ آبدارت مُردم
قصّه نکنم دراز، کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مُردم
«حافظ»
این گل زِ بَرِ همنفسی میآید
شادی به دلم از او بسی میآید
پیوسته از آن روی کنم همدمیاش
کز رنگِ ویام بوی کسی میآید
«حافظ»
اوّل به وفا میِ وصالم در داد
چون مست شدم جام جفا را سر داد
پُر آب دو دیده و پُر از آتشْ دل
خاکِ رهِ او شدم به بادم بر داد
«حافظ»
نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم
به مویههایِ غریبانه قِصه پردازم
به یادِ یار و دیار آن چُنان بِگِریَم زار
که از جهان رَهورسمِ سفر براندازم
من از دیارِ حبیبم نه از بِلاد غریب
مُهَیمَنا به رفیقانِ خود رَسان بازم
خدای را مددی ای رفیقِ رَه! تا من
به کویِ مِیکده دیگر عَلَم برافرازم
خِرَد ز پیریِ من کِی حساب برگیرد؟
که باز با صَنَمی طفل، عشق میبازم
بجز صَبا و شِمالم نمیشناسد کَس
عزیز من، که به جز باد نیست دَمسازم
هوایِ منزل یار، آب زندگانیِ ماست
صبا بیار نسیمی ز خاکِ شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم؟ خانگیست غَمّازَم
ز چَنگِ زُهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلامِ حافظِ خوشلهجهی خوشآوازم
«حافظ»
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کارِ دیگر میکنند!
مشکلی دارم، زِ دانشمندِ مجلس بازپرس
توبهفرمایان، چرا خود توبه کمتر میکنند؟
گوییا باور نمیدارند روزِ داوری
کـاینهمه قَلب و دَغَل در کارِ داور میکنند
یارب، این نُودولَتان را با خَرِ خودْشان نشان
کـاینهمه ناز از غلامِ تُرک و اَسْتَر میکنند
ای گدای خانِقَه، بَرْجَه که در دیرِ مُغان
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حُسنِ بیپایان او، چندان که عاشق میکُشد
زمرهی دیگر به عشق از غیب سَر بَر میکنند
بر درِ مِیخانهی عشق، ای مَلَک، تسبیح گوی
کـاَندر آنجا، طینَتِ آدم مُخَمَّر میکنند
صبحدَم، از عرش میآمد خروشی، عقل گفت
قُدسیان، گویی که شعرِ حافظ از بَر میکنند
«حافظ»