شدند از دوری‌ات دیوانه‌تر، بسیاری از من‌ها
سیاوش‌ها و وامق‌ها و مجنون‌ها و بیژن‌ها

چنان در کارِ خود ماندم دو دل، مثل دری چوبی
که گاهی باز و گاهی بسته از رفتن‌نرفتن‌ها

شبی گنجشک‌ها از هر طرف سمتِ تو کوچیدند
که آن شب کوچه‌ها پُر بود از سنگ و فَلاخَن‌ها

تو که از حال‌وروزِ من خبر داری، دلِ سبزم!
چرا باید ببندد هِی گره بر قفل و آهن‌ها

چرا با این‌که در فکرِ توام،‌ هر گاه می‌گیرد
صدایِ از تو خواندن‌ها، زبانِ از تو گفتن‌ها

تو را حتی کسی نشناخت،‌ اما وقتِ برگشتن
ببین خَم می‌شود بی‌اختیار این‌گونه گردن‌ها

مرا امشب به زیرِ چترِ خود دعوت کن ای باران!
بخوان تنها مرا، تنها مرا، تنها مرا، تنها
«آرزو سبزوار قَه‌فرخی»